چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۱

دیروز این‌جاست

توی اتوبوس خوابم برد. دیشب کم خوابیدم و همین که اتوبوس راه افتاد، به در ترمینال نرسیده، خوابم برد. خواب دیدم توی اتوبوس خوابیده‌ام، همه چیز همان‌طوری بود که واقعن بود. فقط توی خواب اتفاقی نیفتاده بود، نشانه‌ای هم نبود که اتفاقی نیفتاده است، فقط حس می‌کردم چیزی نشده است و همه‌ی این روزها را خواب می‌دیدم و واقعیت همان است که آن وقت داشتم خواب می‌دیدم. از خواب پا شدم. توی اتوبوس بودم و می‌دانستم اتفاق افتاده است، فقط فکر کردم اگر چشم‌هام را باز کنم دیگر خوابم نمی‌برد. این روزها، مرز میان خواب و بیداری‌ام کم شده؛ انگار همه‌ی این روزها یک روز طولانی‌اند که تمام نمی‌شود. هی شب می‌شود، روز می‌شود، اما کل آن روز تمام نمی‌شود؛ هیچ‌وقت حس نمی‌کنم روز دیگری شروع شده است. همین بی‌خوابیِ غریب منگم کرده، انگار دارم بی‌عینک زندگی می‌کنم و همه چیز را محو و دور می‌بینم و اگر قرار باشد چیزی را درست ببینم، باید خیلی نزدیک باشد، که هیچ چیز آن‌قدر نزدیک نیست. حس می‌کنم بی‌هوا از بلندی‌ای ول شده‌ام و هنوز آن‌قدر نزدیکِ زمین نشده‌ام که بفهمم چه بلایی قرار است سرم بیاید، فقط حس غریبی دارم که به زودی و به هر حال ناگهانی روی زمین سفت واقعیت از هم خواهم پاشید.

سپتیموسِ خانم دلوی با خودش فکر می‌کرد: «جهان تازیانه‌اش را برافراشته است؛ بر کجا آن را فرو خواهد آورد؟» حس می‌کنم جایی خیلی نزدیک به من فرو می‌آورد.

۱ نظر: