جمعه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۱

I Fade Alone

حدس می‌زنم بهاره هدایت همان چند روز مرخصی‌اش را به مهمان‌داری گذرانده باشد، آن‌قدر که حتا به برادر من هم -که آشنای درجه‌چندمش است- نوبت رسید ببیندش. ساعت یازده‌ونیم شب بود که رسیدم دم خانه‌ی برادرم، به‌ش زنگ زدم و گفت که الآن دم در خانه‌ی بهاره‌ایم، ده دقیقه می‌نشینیم می‌آییم. می‌خواستم بگویم بی‌چاره سه روز نیامده مرخصی که تو را ببیند، اما قطع کرد. حساب کردم که وقتی می‌گوید ده دقیقه، منظورش نیم‌ساعت است و تا از آن سر شهر برسند این سر شهر یک ساعتی باید وقت تلف کنم.
حالا یک ماهی هست که هر وقت اسم تهران را می‌شنوم بلافاصله به بی‌خانمانی فکر می‌کنم. شب کجا بروم؟ روز کجا باشم؟ حالا که ماه مبارک است روز را چه‌طور بگذارنم تا شب چند نفر را ببینم؟ آن شب فکر کردم بهترین کار این است که بگردم پارکی پیدا کنم که توش بنشینم، نیمکت هست، نور هم هست و شاید چهارتا آدم هم باشد نگاهشان کنم. تو راه دیدم دوتا سوپرمارکتی باز است، فکر بکری به سرم زد: یک نخ سیگار با ایستک می‌گیرم و اگر هر کدام پنج دقیقه وقتم را بگیرند، توانسته‌ام ده دقیقه را بگذرانم. سوپری اول شلوغ بود و نماندم توش، رفتم دومی. دومی گفت نخی نداریم؛ برگشتم طرف اولی. با همین رفت‌وبرگشت پنج دقیقه را هدفمند تلف کرده بودم، چی بهتر از این؟ اولی هم گفت نخی نداریم. دمغ شدم، ایستادم سر چهارراه و همه‌ی جوانب را بررسی کردم، هیچ جنبه‌ای به پارک ختم نمی‌شد، رفتم طرف خیابان اصلی. ده دقیقه که رفتم نورِ فست‌فودی را دیدم که افتاده بود تو خیابان؛ چراغ نئونی باریکِ چشمک‌زنی که با خط کج‌ومعوج نوشته بود: «کلبه». 
فست‌فوده داغون بود. منوی پاره‌وپوره‌ای داشت که روی قیمت‌هاش برچسب قیمت تازه خورده بود و گوشه‌های برچسب‌ها هم نازک و کم‌رنگ و ورآمده بود. سنت حسنه‌ی سس تو جعبه خرسی را حفظ کرده بود و تلویزیونِ سیاه‌وسفید و کوچکش پرپر می‌کرد. بازی استقلال بود، یخ و بی‌نمک. گزارشگر گفت سی‌-چهل‌هزار نفر آمده‌اند بازی را ببینند. توی فست‌فود من بودم با دوتا پسر هم‌سنِ من، صندوق‌دار (که سبیلو و اخمو بود) و لابد آش‌پز. استقلال پراکنده حمله می‌کرد و دوتا پسر هم‌سن من رفتند و صندوق‌دار غذای من را آورد، کرکره‌ی پنجره‌ها را کشید و یخ‌چال را خاموش کرد. یادم افتاد سروش هم تو ورزشگاه است، همین دو ساعت پیش کنارِ من بود و حالا قاطی سی‌-چهل‌هزار نفر است و من این‌جا نشسته‌ام همبرگر می‌خورم و سبیلوی اخمویی بالای سرم ایستاده و به ساعتش نگاه می‌کند. سروته همبرگرم را هم آوردم و نوشابه‌ام را برداشتم زدم بیرون. تا پام را گذاشتم بیرون سبیلوی اخمو چراغ را خاموش کرد. هنوز باید حدود نیم‌ساعت دیگر وقت تلف می‌کردم. فکر کردم اطرافِ جایی که فست‌فود باز است، باید سوپرمارکتی هم باز باشد؛ نبود. نوری که فکر می‌کردم مالِ سوپرمارکت باشد، مالِ آرایشگاهی بود که داشت زمین تی می‌کشید. از جلوش که رد شدم، داد زد: «خنک است؟» نوشابه را می‌گفت. گفتم: «آره». دادم یک قلپ خورد. گفت: «خیلی باحالی.» یادم رفت ازش بپرسم سیگار دارد یا نه.
فکر کردم شب‌ها آدم‌ها باحال‌تر می‌شوند، با هم حرف می‌زنند، یک لحظه به هم اتصال می‌کنند و فکر می‌کنند با همند، تنها نیستند؛ اما خیلی دوام نمی‌آورد، دوباره همه چیز ساکن می‌شود، آسمان سورمه‌ای کش پیدا می‌کند، شب ساکت و داغ می‌شود. چراغ خانه‌ها را دیدم که نصفه‌ونیمه روشن بود، انگار که جدول نیمه‌حل‌شده باشند. صدای موتور از ته خیابان شنیده شد، دختر و پسری سوارش بودند، پسره داشت می‌گفت: «من، خب؟ بابام. اون همیشه می‌گفت...» بعد صدایشان محو شد و دوباره سکوت شد.
حس کردم گم شده‌ام. اسم کوچه‌ها و خیابان ناآشنا شده بود و همه‌ی کوچه‌ها شبیه به هم بودند. الوند یکم، الوند دوم، الوند سوم. برادرم زنگ زد گفت ما داریم می‌آییم، گفت فردا صبح بهاره باید برگردد زندان. پیچیدم تو یکی از کوچه‌ها شاید جای آشنایی پیدا کنم، هر جایی که بتوانم از آن راهم را پیدا کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر