پنجشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۱

اتفاق

چند هفته پیش اتفاق جالبی افتاد؛ داشتم با دوستم چت می کردم و حرف‌های معمولی می‌زدیم، حال‌واحوال و کجایی و ببینیمت و این‌جور حرف‌ها، همین‌جوری حرف می‌زدیم که یک‌هو دیدم دارم از چیزهایی می‌گویم که تا به حال به کسی نگفته‌ام، فقط به خودم گفته‌ام؛ یعنی فکر کنم این‌طوری شد که گفت تو دیوارِ سختی دور خودت کشیده‌ای و گفت من هم مثل توام و گفت که ففط تو زیادی به خودت گیر می‌دهی، فکر کنم این‌جا بود که شروع کردم به حرف‌زدن، گفتم که حس می‌کنم توی این دیوار، دایره یا هر چیزی که هست گیر کرده‌ام، گفتم نمی‌توانم راه فرار پیدا کنم، گفتم دارم خودم را تکرار می‌کنم و راهی به بیرون پیدا نمی‌کنم؛ یعنی این‌ها را  توضیح دادم، مثال زدم و این‌جور چیزها. خب، همان حرف‌زدن راهی به بیرون بود، کم‌کم دیدم میان حرف‌ها خودم را و دیگران را بهتر می‌بینم، چیزهای گنگی داشت واضح می‌شد. اما این هم هست که خیلی کم می‌شود این‌طوری بیفتم به حرف‌زدن، معمولن وقت برای حرف‌زدن کم است، حرف تو حرف می‌آید، شلوغ می‌شود، خیالِ آدم راحت نیست یا هر چی. تازه نمی‌شود یکی بپرسد چه‌طوری و بگویی خوب نیستم و بعد بپرسد چرا و تو شروع کنی به حرف‌زدن، یعنی برای من که نمی‌شود، طول می‌کشد تا یخم آب شود.
الآن یاد نقدی افتادم که روی «پیش از غروب» خوانده‌ام. یارو برای آن‌که شعارهای آبکی اول فیلم را توجیه کند، می‌گوید این فیلم مثل موسیقی جاز است، اولش کلی پِرتی دارد، هر کی ساز خودش را می‌زند، بی‌خودی حرف می‌زنند تا یک‌جا قلابی گیر کند، ریتم شکل بگیرد و از آن‌جا به بعد است که هماهنگ می‌شوند و با هم حرف می‌زنند. 
فکر کنم همه‌ی این‌ها را نوشتم تا بگویم دلم برای این‌جور حرف‌زدن لک زده، جوری که حس کنم راهی به بیرون پیدا کرده‌ام، جوری که بتوانم کمی از خودم فاصله بگیرم.

۱ نظر:

  1. حرف زدن با یه کسی که بشه باهاش حرف زد، شباهت کمی به نوشتن داره. جفتشون باعث می‌شن بفهمی کجاها رو اشتباه کردی. درک خوبی نسبت به وضعیتت پیدا کنی و اطرافت رو از بالا و خوب ببینی. ولی در همین حد. نه بیشتر. تاثیری روی افعالت نداره. زندگی به همون شکلی که هست می‌مونه. و تغییر عمده‌ای در ظاهر و رفتار زندگی آدم رخ نمی‌ده. فقط درکت نسبت به امورات بیشتر می‌شه. ولی این لزوما منجر به تغییر زندگیت نمی‌شه.

    پاسخحذف