حسی که وقتی چیزی ازم چاپ میشود دارم شبیه به همان حسی است که وقت رقصیدن دارم؛ نمیتوانم از خودم ول شوم، همهاش دارم خودم را میان جمع میبینم، جوری که دیگران سیاهوسفیدند و من رنگی، دیگران در تاریکیاند و نور فقط من را تعقیب میکند، حس میکنم حرکت دستهام بیمعنی است؛ بیخودی اینور و آنور میروند و باز میشوند و بسته میشوند. حس میکنم همه بینندهی این شوی مسخرهی مناند، قضاوتم میکنند، بهم میخندند، هر حرکت دست و پا برام سخت میشود، سنگین میشوم، انگار به هر دستم وزنهای آویزان باشد.
مرضیه -که کاش زودتر آزاد شود- یک بار در گودر نوشته بود که خواب دیده اسمش بزرگ روی روزنامه چاپ شده و او دکه به دکه میدویده و روزنامهها را جمع میکرده که دیده نشود، اما زورش نمیرسیده. حالا که داستانم در شمارهی بهمن «داستان» چاپ شده، حسی شبیه به این دارم. مدام اسمم جلوی چشمم است و جملههای داستان را میشنوم. آنقدر به خودم نزدیکم که نمیتوانم خودم را قضاوت کنم، نمیدانم خوب نوشتهام یا نه، فقط حس میکنم هر چیزی که نوشتهام احمقانه است، بیمعنی است. دلم میخواست کلمههام محو میشدند، اسمم محو میشد.
کارت درسته. جدی می گم. دمت گرم.
پاسخحذفکاش فقط ناشناس نبودی حالا که جدی میگی
پاسخحذفداستان خوبیه. اگرچه، نقطه ضعفش دقیقا نقطه قوت داستان چهارشنبه است.
پاسخحذفنقطه ضعفش چیه؟
پاسخحذفالبته این نظر منه.
پاسخحذفچهارشنبه درباره ی پسری بود که رابطه ای رو به تازگی از دست داده. دچار فقدان شده و بخاطر این فقدان سعی می کرد زمان رو نگه داره. یا از لا به لای تصاویر و عکس هایی که گرفته بخشی از زمان رفته رو زنده کنده. تصاویری که از اون داستان تو ذهنم مونده یکی تریای دانشکده است و رنگ چایی که توی آب جوش پخش می شد. یا سکه ای که نمی دونست کدوم وری بچرخه و بی رمق به طرفی کشیده می شد که با تمی که برگزیده بودی و داستان کاملا هم خوانی داشت.
این داستان، برعکس داستان قبلی فضای پرتنشی داشت. یه ترافیک سنگین. یه ماشینی که شیشه ش خط افتاده. یه زن مو بور ظاهرا دیوانه که بخاطر تعرضی که معلوم نیست بهش شده یا که نه شیشه های ماشین ها رو می خواسته خورد کنه. جر و بحثی که بین راوی و مهسا جریان داشت. و از همه مهمتر، زمان افعالت مضارع بود که به خودی خود این شکل از روایت تنش زاست. مثل دوربین روی دست می مونه!
بعد، راوی سعی داشت توی این فضای تنشی، زمان رو نگه داره. این در نیومده بود از نظر من. جایگاهی نداشت که حالا راوی خط آفتاب روی گونه ی مهسا رو دنبال کنه. یا سایه های معلق گذرا روی زن مو بور. یا چراغ قرمز که آنی خاموش می شود و دوازده می شود یازده.
شخصا، این داستان پرتنش رو همخوان با تلاش برای کند کردن زمان نمی بینم. کما اینکه شاید بگی راوی می خواد توی همین زندگی تند هم زمان رو نگه داره. من ولی این تلاش رو در داستان قبلی بیشتر پذیرفتم و تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم.
"چون کودکِ درونت رو آزاد نمیکنی، وقتی داری میرقصی"؛ این چیزی بود که در واکنش به تعریف مسئلهای تقربین-کاملن مشابه، موقع رقص عنوان کردم و روانشناسانه پاسخ گرفتم.
پاسخحذفبرایِ من که محلی از اعراب داشت.
در موردِ نویسندهگی، معلوم نیست چیچیِ درونه...شاید هنرمندِقائمبهذاتِ درون، یا یه همچین چیزی...