خاطرات کودکیام کامل از ذهنم پاک شده، انگار
از پنجشش سالگی به دنیا آمدهام. قبلش را فقط میتوانم تصور کنم. مامان
میگوید من را که شیر میداده، کلیدر میخوانده و من همانجا در آغوشش
خوابم میبُرده و مامان تا نیمههای شب در همان حالت بیدار میمانده و
قصهی عشق گلمراد را میخوانده، میگوید برای همین است که من به ادبیات
علاقهمند شدهام. میگوید آرام میخوابیدی و میگوید آقاجون خیلی دوستم
داشته. شبها حتمن باید من را میبردند پیشش باهام بازی کند. آقاجون من
را تو عباش قایم میکرده و با در قندان تقتق صدا درمیآورده، بعد میگفته
معین کو؟ من، لابد مثل موشهای تو جوی آب یا مثلن همسترهای خانگی از لای
عبا سر بیرون میآوردم. سه ساله بودم که آقاجون مُرد. سالهای بعد از تشنج
شدیدم که صورتم کبود شده و تندی رساندهاندم تهران. تا چند سال قرص
میخوردم، علی میگوید دلش میسوخته برای بچهی آرام و مظلومی که من بودم و
یاد گرفته بود خودش قرصهایش را بخورد. خودم را تصور میکنم که روی صندلی
ایستادهام و ذرهذره آب میخورم که قرص را بشوید، ببرد. هیچی ازش یادم
نمیآید. نه از قرصها، نه از آقاجون. یادم میآید در همان خانهی
قدیمیشان، پس از مرگ او، با بابا کبریتبازی میکردیم. چند سالم بوده آن
موقع؟ آیا واقعن همهی این پس از مرگ آقاجون بوده؟ شاید هم با خودش بازی
میکردم، یادم هست یک وقتی هر کی را میدیدم خفت میکردم که بیا کبریتبازی
کنیم، احتمالن بعد از راهافتادنم اولین تجربهی ملموس من از تعادل همین
کبریتبازی بوده. آقاجون زنده بود آن زمان؟ شاید خاطرهی مبهمی که بعدها از
روی عکسش از او ساختهام واقعن جاندار بوده، آقاجون با عبای سیاه و
گوشهای نوکتیزش در خاطرات من یکوقتی جان داشته، چای میریخته و میآمده
لم میداده به پشتی و با من کبریتبازی میکرده. یادم نیست.
دورترین خاطرهای که از خودم یادم مانده، حمامهایی است که با فرید میرفتیم. شاید هم حمامها نبوده و یک حمام بوده که در ذهن من پررنگ مانده. نور زرد حمام، نوری که از دریچهی بالایش میپاشید تو. از شامپو میترسیدم. نمیدانم چون چشمهایم را میسوزاند میترسیدم یا از خودش میترسیدم، شاید هم از کف میترسیدم. فرید روشی برای شامپو زدن من ابداع کرده بود. شامپو میریخت روی دست من و میگفت اوا، خاک به سرم. بعد با دست میکوبید روی سرش. من هم ذوق میکردم و میگفتم اوا خاک به سرم. بعد با دست میکوبیدم روی سرم و شامپو میرفت لای موهام گیر میکرد. بعدش یادم نیست، لابد فرید سریع، قبل از آنکه گریهام درآید، موهام رو میشسته، جریان آب داغ کفها را میشسته و میبُرده. مثل همهی خاطرات قبل از آن که گذر سالها شسته و حالا چیزی ازش یادم نیست.
دورترین خاطرهای که از خودم یادم مانده، حمامهایی است که با فرید میرفتیم. شاید هم حمامها نبوده و یک حمام بوده که در ذهن من پررنگ مانده. نور زرد حمام، نوری که از دریچهی بالایش میپاشید تو. از شامپو میترسیدم. نمیدانم چون چشمهایم را میسوزاند میترسیدم یا از خودش میترسیدم، شاید هم از کف میترسیدم. فرید روشی برای شامپو زدن من ابداع کرده بود. شامپو میریخت روی دست من و میگفت اوا، خاک به سرم. بعد با دست میکوبید روی سرش. من هم ذوق میکردم و میگفتم اوا خاک به سرم. بعد با دست میکوبیدم روی سرم و شامپو میرفت لای موهام گیر میکرد. بعدش یادم نیست، لابد فرید سریع، قبل از آنکه گریهام درآید، موهام رو میشسته، جریان آب داغ کفها را میشسته و میبُرده. مثل همهی خاطرات قبل از آن که گذر سالها شسته و حالا چیزی ازش یادم نیست.
گاهی انقدر به خاطراتم فکر می کنم که کم کم رنگ رویاهایم را می گیرند. تصاویر در هم می روند و غیرقابل تفکیک می شوند. حالا تصاویر و خاطراتی دارم از دو سالگیم که وقتی برای بقیه تعریف می کنم شاخ در می آورند که چطور چنین اتفاقی را انقدر به وضوح و با جزئیات کامل به خاطر دارم. نمی دانند که تنهایی، ذهن من را تبدیل به فتوشاپ کرده.
پاسخحذفسلام
پاسخحذفکانون نویسندگان مجازی ایران رو راه اندازی کردیم بلاگر ها و نویسنده های ایرانی باهم تبادل نظر کنند من هم مدت هاست داستان های کوتاهتون رو دنبال می کنم لطفا آدرس ایمیلتون رو واسم بفرستد تا دعوت نامه ارسال کنم.
آدم ها معمولا خاطرات قبل از 3 يا 4 سالگي شون را به ياد نمي آورند. اگر هم چيزي باشد از همين تعريف كردن هاي اطرافيان هست. چون تقريبا تا حدود 2 و 3 سالگي هيپوكامپ كه مربوط به حافظه هست شكل نگرفته .
پاسخحذفقشنگ بود. من بهش رای دادم توی نظر سنجی...
پاسخحذف