جمعه، آبان ۰۶، ۱۳۹۰

دو

آدامس‌های آیدین دو بُرش طولی داشتند، اگر می‌خواستی کل آدامس را بخوری دهانت پُر می‌شد از انبوه آدامس که نمی‌دانستی چه‌طور سر و تهش را با دندان‌ها هم بیاری و اگر یکی از بُرش‌ها را می‌خوردی حس می‌کردی آدامس در دهانت آب می‌شود، بهترین راه آن بود که بی‌خیالِ برش‌های طولی شوی و خودت از وسط نصف کنی، طعمِ شیرین و تند اسانس میوه‌ی نامعلومش خیلی زود بین دندان‌هایت گم می‌شد و حس می‌کردی جویدن فقط هوا می‌دمد توی معده‌ات. آن روزها آدامس‌ها برای فروش به طعم‌های گوناگون روی نیاورده بودند؛ دور همین آدامس‌های آیدین، عکسِ روغنی نازکی پیچیده شده بود از بازی‌های جام جهانی ۹۴. مارادونا با موهای کوتاه، باجو، به‌به‌تو، کلینزمن. مامان تعریف می‌کند که می‌رفتم از بقالی محل آیدین می‌گرفتم و ده تومن پولش را نمی‌دادم. یک روز طرف حوصله‌اش سر رفته و با کلی مقدمه‌چینی به مامان گفته که بله، پسرتان فلان و مامان گفته که بگذارید بردارد، من حساب می‌کنم. عکس‌های آدامس کنارِ عکس‌هایی که از روزنامه‌ها می‌بریدم، سرمایه‌ی شخصی من بود که زیر قالیچه‌ی اتاق نگه می‌داشتم که مبادا پاره یا گم یا حتا تا شوند. هر روز با ذوق می‌رفتم همشهری و آفتاب‌گردان ضمیمه‌اش را می‌خریدم و در راه خانه صفحه‌ی ورزشی‌اش را می‌خواندم و گاهی هم شنبه‌ها «دنیای ورزش» می‌گرفتم که عکس‌های یک صفحه‌ای چاپ می‌کرد تا مجبور نباشم عکس‌های ریزه‌ریزه‌ی روزنامه‌ها را ببُرم و روزنامه را با چند مستطیل خالی تحویل بابا بدهم که بخواند.


آن روزها دوران افول آدامس‌های آیدین بود. کارت‌های بازی بدون آن‌که مجبور باشی آدامس بدمزه‌ای بجوی، عکس‌های باکیفیت‌تری داشتند که صبح‌ها در مدرسه با بچه‌های دیگر عوض می‌کردیم و عصرها در گاراژ خانه‌ی همسایه روی هم می‌چیدیم و با حفره‌ای که کف دست می‌ساختیم می‌زدیم رویشان تا برگردند و بشوند دشتِ آن روزمان. به جز آن، از جام ۹۴ دو سه سال گذشته بود و در تب‌وتابِ جام بعدی بودیم؛ هر کس بازی‌کن محبوبی داشت و مالِ من مهدوی‌کیا بود. زنگ‌های ورزش مدرسه همه‌ی ذوقم این بود که پیستون راست باشم و استارت بزنم و مثلن دو نفر جا بمانند و تک‌به‌تک گل بزنم. جدا از این‌که من نسبت به مهدوی‌کیا یک مزیت بزرگ داشتم و آن دوپابودنِ من بود، هر کار دیگری که می‌کردم کاریکاتوری از او بود. سر صف، وقت پخش «سر زد از افق...» سرم را صاف بالا می‌گرفتم و دست‌هایم را جای آن‌که -آن‌طور که رسم بود- پشتم قلاب کنم، جلوم قلاب می‌کردم چون دیده بودم که اسبِ سفید آسیا این‌طوری به سرود ملّی ادای احترام می‌کند (البته تازگی یک عکس از آن سال‌ها دیدم و فهمیدم که نه، او هم دستش را پشتش قلاب می‌کرده؛ حس کردم به‌م خیانت شده). یادم می‌آید که وقتی به آمریکا گل زد، از ذوقم کل هال خانه را می‌دویدم و جیغ می‌زدم و همان‌وقت خاله‌ام از تهران زنگ زد و تبریک گفت. بار بعدی که خاله‌ام چیزی را به من تبریک گفت، لابد بعد از کنکور بوده، یادم نمی‌آید.


هفت‌هشت‌ساله بودم که یک روز مهدوی‌کیا آمد به یکی از جُنگ‌های تله‌ویزیون و گفت که بیست‌ویک‌ساله بوده که ازدواج کرده و من درجا تصمیمم را گرفتم: من هم بی‌بروبرگرد بیست‌ویک‌سالگی عروسی می‌کنم. اما حالا که بیست‌ودوسالگی‌ام رو به اتمام است فکر می‌کنم که فقط اجبار است که می‌تواند من را به ازدواج بکشاند، یعنی که راهِ دیگری برای ماندن کنار کسی برایم نمانده باشد و آن وقت شاید تن بدهم به چنین چیزی.

۴ نظر:

  1. هرگز نمی شه براش قانون گذاشت. هرگز نمی شه پیش بینی کرد و تصمیم گرفت, و هرگز نمی تونی بگی ازدواج کی سراغ ت میاد.

    پاسخحذف
  2. همین خاطره ها، البته با آدامس دایناسوری و دوچرخه ی کوچک پلاستیکی که پسری 4-5 ساله را تا اول خیابان می برد و می آورد.

    پاسخحذف
  3. آدامسهای جام 94 دو تومن بودن، ده تومن اون زمان کلی پول بود! کاغذ روغنی وسط آدامس رو میپوشوند و دو طرف آدامس میچسبید به کاغذ بیرونی.

    پاسخحذف