چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۰

Still too young to fail, too scared to sail away

هفته‌ی پیش مریض بودم و نمی‌توانستم روی درس تمرکز کنم، خلط همیشه تهِ گلوم بود و گاهی  هم چسبیده بود به سقف دهانم. هر چیزی که می‌خوردم مزه‌اش چند ثانیه دوام می‌آورد و بعد مزه‌ای شبیه به آهن زنگ‌زده یا مثلن چای شیرین مانده جایش را می‌گرفت. حس می‌کردم در پوشش چسبناک و شفاف خلط زندگی می‌کنم. برای ستونم در اعتمادِ مرحوم، شروع کرده بودم به خواندن حباب شیشه‌ی سیلویا پلات. بیست‌ سی صفحه‌ی اول را که خواندم، حس کردم چیز گم‌شده‌ای را پیدا کرده‌ام: خاطره‌ی خوش خواندن کتابی که می‌دانی کتاب محبوبت می‌شود. سیلویا پلات همان‌طوری نوشته بود که من دوست دارم بنویسم: جذابیت‌های قصه را حذف می‌کرد و دور و بر آن پرسه می‌زد. صحنه را ریز ریز توصیف می‌کرد و حس‌هاش را ذره به ذره می‌گفت و همه‌ی این‌ها در نهایت برای آن بود که ما یک لحظه درماندگی یا خوشی را حس کنیم و به شهودی از حس او برسیم. کم‌کم که کتاب پیش می‌رفت همه‌ی شعف‌ها و افسردگی‌هایی که حس کرده بودیم رو می‌آمد، مثل لکه‌ای بزرگ می‌شد و کل وجود سیلویا را می‌گرفت.


***


دیروز از مشاوره‌ی دانشگاه زنگ زدند گفتند شما وضعیت تحصیلی خوبی نداشتی و بیا حرف بزنیم که از این به بعد مشکل تحصیلی نداشته باشی. گفتم من سالِ آخرم و چیزی از درسم نمانده که بخواهم مشکل داشته باشم. گفت شما بیا حالا. رفتم و فکر کردم این‌ها یک لیست درست کرده‌اند و دانه دانه زنگ می‌زنند و در نهایت هیچ کاری هم نمی‌کنند، یک فرآیند فرمالیته که مرکز مشاوره انجام می‌دهد تا حضورش توجیه داشته باشد؛ فکر کردم من نباید خودم را قاطی نمایششان کنم. می‌خواستم یک اختلال روانی بسازم و برای طرف نقش بازی کنم که نگران شود و نتواند من را مثل بقیه از سر باز کند، می‌خواستم از تجربه‌های سیلویا پلات کمک بگیرم و تلاش‌هایی برای خودکشی بسازم، ولی بعد فکر کردم به دردِ سر احتمالی‌اش نمی‌ارزد.
تو اتاق دو تا خانم نشسته بودند که خوش‌بختانه با واردشدنِ من آنی ‌که مسن‌تر بود رفت. آن یکی که مانده بود و موهاش را قهوه‌ای روشن کرده بود و سعی می‌کرد لب‌خند از لبش نیفتد، ازم پرسید خودت فکر می‌کنی چرا نمره‌هات خوب نشده‌اند و بعد پرسید پدرت چه کاره است و مادرت چه و تهرانی هستی یا خوابگاهی و این جور چیزها. بعد از یک ربع گفت خب، به نظر نمی‌رسد شما مشکل خاصی داشته باشی و می‌توانی بروی. گفتم شما چه جوری در این یک ربع فهمیدی من مشکلی دارم یا نه، گفت ما روش‌های خودمان را داریم، دوباره گفتم شما کلن با من یک ربع حرف زدی که چند تا سؤال کلی پرسیدی، این هیچ شناختی از من به شما نمی‌دهد، مشکلی هم داشته باشم معلوم نمی‌کند، بعد گفت شاید حرفت درست باشد ولی باید اجازه بدهی هر کی روش خودش را داشته باشد و بعد پرسید چرا این‌ها را گفتم و آیا مشکلی دارم که می‌خواهم بگویم، گفتم نه. 
هنوز لب‌خند می‌زد و آرام بود، دیوار اتاق کاغذ دیواری سبز کم‌رنگی داشت با طرح‌هایی ساده از ساقه و برگِ درخت‌ها. دلم برایش سوخت. فکر کردم طرف آمده اتاق را به خیالِ خودش جوری طراحی کرده که ما توش حس راحتی کنیم، لب‌خند می‌زند و سر تکان می‌دهد که بهش اعتماد کنیم و همه‌ی این‌ها برای من جزء نمایشی شده که اجرا می‌کند. فکر کردم شاید اشکال از او نباشد، کل سیستم مشکل دارد، او دارد تلاشش را می‌کند ولی خب باهوش نیست. بعد گفت چرا راحت حرف نمی‌زنی که منظورش این بود که چرا جمله‌هام را می‌خورم و کُند حرف می‌زنم. گفتم می‌خواهم کلمه‌ی مناسب را پیدا کنم، گفت یعنی دایره‌ی لغاتت محدود است؟ گفتم نه، وسواس دارم. تندی پرسید دیگر به چی وسواس داری؟ از این‌که سر نخی پیدا کرده بود که می‌توانست دنبالش کند خوش‌حال بود. گفتم نمی‌دانم. گفت یعنی به چیزی گیر می‌دهی، گفتم آره. بعد پرسید چند روز در هفته ناراحتی؟ گفتم این چه سؤالی است دیگر. چون دلم سوخته بود جواب دادم خیلی کم خوش‌حالم. پرسید می‌شود تو ماه بی‌دلیل بخواهی گریه کنی؟ گفتم آره. گفت بی‌دلیل؟ گفتم آره. لب‌خندش رفت، انگار چیز عجیبی شنیده بود. گفت چای می‌خوری؟ گفتم آره، و لیوان چایی که از اول جلسه چشمم بهش بود بهم تعارف کرد. چای ولرم و تلخ و مانده بود، از آن‌ها که ترجیح می‌دهی سریع‌تر بخوری که تمام شوند، از آن‌ها که از اول هم نباید می‌خوردی.

۹ نظر:

  1. کشو معنی همون پوتشکائه؟ و این که عزیزم چه بهت اومده خونه جدیدت

    پاسخحذف
  2. لایک!
    (چه قد خوشحالم کسایی هستن که بی این که هر چی به دهنشون میاد بگن،خوب می نویسن!)

    پاسخحذف
  3. یک مرزی وجود دارد بین این ها البته. من فکر می کنم حذف جذابیت های قصه و پرسه زدن در حال و هوای اطرافش تا یک جایی قابل قبول است. بیشتر از آن دیگر داستان را از حالت داستان خارج می کند. برخی از متون غربی حتا درجستجوی زمان از دست رفته را در زمره ی رمان یا قصه نمی شمارند.
    البته انصافا نمی شود مرز و حد و ... تعریف کرد. اما یک چیزی شهودی باید باشد که جدا کند این دو تا را. مثلا خانم دلوی رمان است. اما در جستجوی زمان از دست رفته نیست. یا حباب شیشه ای نیست. نمی دانم. این بحث خیلی سلیقه ای است اصلا قابل دفاع نیست. اما چیزی که تو می نویسی کاملا قصه است. حتا این شرحی که بر این روزهایت نوشتی و دیدارت با روانشناس قصه وار است کاملا. داستان کوتاه است. کاری ندارم که چقدر واقعی بوده. اما جذابیت های قصه اش به اندازه چیده شد. آنقدر که از حالت قصه خارجش نکرده. اما در جستجوی زمان کاملا حدیث نفس می شود در بعضی جا ها.
    بحث این هم نیست که کدام بهتر است. جفتشان از انواع ادبیند. و لذات خاص خودشان را دارند. اگرنه من یکی که بعد از تمام کردن جلد اول جستجو سراغ دومیش نمی رفتم. که رفتم. و احتمالا دو سه ماه دیگر سراغ سومیش هم بروم. یا لذتی که از حباب بردم کم نبود.

    پاسخحذف
  4. من نمی‌فهمم «از حالت داستان خارج می‌کند» یعنی دقیقن چی کار می‌کنه.
    درباره‌ی فرقِ داستان و حدیث نفس می‌شه خودبسنده‌بودن رو معیار دونست. جست‌وجو و حباب شیشه کاملن خودشون رو توجیه می‌کنن و ما به ارجاع‌های بیرونی نیازی پیدا نمی‌کنیم.

    پاسخحذف
  5. ببین؛ از حالت داستانی خارج می شه به این معناست که بیش از حد شخصی می شه. کاری ندارم که بسیاری از بخش های جستجو تبدیل به دردی جهانی می شه. مثلا اگه درست خاطرم باشه ( چون جستجو اول رو سه سال قبل خوندم ) اوایل کتاب اول راوی داره از بوسه های قبل خواب مادرش می گه. از احساسش. از به تعویق افتادن هاش. بعد این حس رو انقدر خوب بسط می ده که لازم نیست حتما مادری داشته باشی که بفهمی حرفش رو. اما خیلی جاها این حالت رو نداره. برای همین می گم از حالت داستانی خارج می شه. احساس ها اونقدر شخصی می شن که به هیچ وجه نمی تونی باهاشون ارتباط برقرار کنی. این دیگه داستان نیست. حدیث نفسه. که می تونه ارزش های ادبی داشته باشه. اما دیگه داستان نیست. چرا؟ چون من فکر می کنم داستان باید همه گیر تر از این حرف ها باشه.
    یه موقع نویسنده ضعف تکنیک داره. مثلا ممکنه یکی داستان من رو بخونه و باهاش ارتباط برقرار نکنه. این ضعف منه. اما وقتی با پروست نتونی ارتباط برقرار کنی دیگه ضعف پروست نیست. موضوع بیش از حد شخصی شده.
    ربطی به خودبسنده بودن هم نداره. ممکنه بدون ارجاع بیرونی هم قابل توجیه باشه. اما بیش از حد شخصی می شه احساس ها.
    به همین خاطر من خیلی جاها با پروست همراه می شم. خیلی جاها نمی شم. یا حباب هم همینطور.

    پاسخحذف
  6. من که الان جلد شیش جست‌وجوام و حباب شیشه‌م خوندم، یادم نمی‌آد هیچ‌جا انقدر شخصی شده باشن که لازم باشه تجربه‌ی مشترک داشته باشیم تا بفهمیم چی می‌گه. همون خودبسندگیه دیگه، تجربه‌ی شخصی نویسنده تبدیل به تجربه‌ی خواننده می‌شه

    پاسخحذف
  7. مشاورها و روان‌شناس‌ها... بخش عمده‌ای‌شان حسِ خودبزرگ‌بینی دارند و فکر می‌کنند همه چیز را خیلی قشنگ تجزیه و تحلیل می‌کنند و خلاصه اندِ فکر و روان و این‌هایند. درحالی که به گذشته‌شان که نگاه گذرایی بی‌اندازیم، اکثرشان بچه ضعیف‌های دبیرستان بوده‌اند که با هدف وکیل شدن، رفته‌اند انسانی. در کل عمرشان هم هیچ‌وقت ریاضیِ درست و حسابی‌ای نخوانده‌اند. ریاضی‌ای که بی‌آن، قدرتِ تجزیه و تحلیل داشتن معنا ندارد.

    پاسخحذف
  8. پیشنهاد in treatment پیشنهاد فوق العاده ای بود.
    گرچه با انتظاری که من از سینما دارم فاصله داره. اما به عنوان یک اثر عمیق ادبی قابل ستایشه.

    پاسخحذف