خانمه توی پادکست نظر عجیبی داشت. میگفت والاس از آن نویسندههاست که خوب داستانهایشان را تمام نمیکنند. چون اصلن پایان برایش معنی ندارد. در پایان یا به مرگ میرسیم، یا به پایانهای زورکیِ مصنوعی، یا به پایانی که برمیگردد اول. ایدهاش این بود که والاس در پایان داستانهایش شکست میخورد. میگفت دلیلش این است که نمیتواند دیالوگی که با کلی تلاش با خوانندهاش برقرار کرده رها کند، دوست دارد ادامهاش بدهد، نمیتواند پلی که به جهان زده بیتردد بگذارد. میگفت برای منِ خواننده جذاب است که مدام برگردم و از اول شروع کنم، و برای منِ منتقد نه، یکجور شکست است. میگفت شکستِ او در پایانبندی از مقاومتش جلوی closure میآید و مقاومتش جلوی پایان به مایی که مخاطب اوییم کمک میکند برگردیم به شروع. حس میکردم دارند زندگی من را خلاصه میکنند.
من هیچوقت به این فکر نکرده بودم، همیشه فکر کرده بودم پایانهای نیمهباز او، پایانهایی که تازه خواننده را دعوت میکنند به ادامهی خواندنِ چیزی که دیگر، به اجبار، ادامه ندارد، پیشنهادیاند برای نزدیکتر کردن داستان به زندگی. یک چیزی مثل پایان سوپرانوز. و حالا به نظرم پازلِ درستی میآید: برای نویسندهای که تمنای این را داشت ــ و حتا صریح و ملتمسانه از خوانندهاش میخواست ــ که آن چیزی را که او حس میکند حس کنند، نویسندهای که در اوج افسردگی به نوشتن چنگ میانداخت، نویسندهای که نوشته بود هر چیزی که تا به حال رها کرده ردِ چنگزدنهای او رویش مانده، عجیب نیست که نتواند داستانهایش را ببندد. روز قبلش یکی بهم گفته بود داستانهایم را خوب تمام نمیکنم. پایانشان غیرطبیعی و زورکی است.
جملهی پایانی همین نوشتهات با یک سکته بعد از بقیه جملات اومده!
پاسخحذف