با س. اسنپ گرفتهایم به سمت فرودگاه که کسی را برداریم، یا خودمان برویم جایی. وسط راه یکهو لاشههای بدنی از آسمان میافتد جلوی ماشین. خونِ کدر و گوشت براق و لزج. س. بررسیشان میکند و میگوید خواهرم است. خودکشی کرده. سیانور خورده. در خواب میدانستم که سیانور مادهای است که میخوری و بدنت تکهپاره و آشولاش میشود. س. میگوید خواهرش خودکشی کرده و توی صدایش نه غم است، نه هیچ حس دیگری. من خواهرش را ندیدهام و هیچی ندارم بگویم. میدانم دیگر نمیرویم جایی. شب است و تنها چیز روشن خون است.
خبر مرگ ا. را که شنیدم، س. خانهی من بود. از سفر برگشته بودیم و شب پیش من مانده بود. صبح بیدار شدم و در همان حال خواب و بیدار موبایل را چک کردم و انبوه پیغامها را دیدم که ازم میپرسیدند خبر درست است یا نه. زنگ زدم به آشنایی و گفت بله، درست است. به س. گفتم فلانی مرد. یکجوری که انگار میخواهم بگویم سفر خوبی شد، یا سفر خوبی نشد، یا هر چیز بیاهمیت دیگری. بعد فهمیدم ا. خودش را کشته شده است، طی یک برنامهریزی دقیق.
صبح بیدار شدم و فکر کردم چه عجیب که س. در خوابم بوده. خبر مرگِ مریم میرزاخانی را شنیدم. بعد فکر کردم خودکشی ا. برای من همین است: خونابهها و لاشههای گوشتی که تا بخواهی ازش فرار کنی از آسمان میبارد جلوی پایت. همیشه دارد چکه میکند روی زندگیام. عیان و غیرقابلانکار. یکی باید بمیرد تا دیگران قدر زندگی را بیشتر بدانند، یکی مُرد و مُردهاش همیشه جلوی پای ما خواهد بود. این قطعیترین واقعیتِ زندگی است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر