یک. «قصههای عامهپسند» تارانتینو من را شگفتزده نکرد. نمیدانم چرا. شاید چون دیر دیدم. وقتی که کشف شده بود. ولی «Inglourious Basterds» رسماً شگفتزدهام کرد. تارانتینو آمده همهی کلیشهها را دست انداخته. حتا کلیشهی تاریخ را. یکجا هم خودش گفته. که اگر تاریخ قرار بود با این آدمها اتفاق بیفتد، اینجوری میشد که من تعریف کردم. حالا شما بیا و بگو هیتلر که از آلمان بیرون نرفته، چه اهمیت دارد؟
یک چیز باحال دیگرش هم این بود که همهی آنهایی که در جایی از فیلم به همه چیز مسلطند، گند میزنند. حتا خود فیلم، دو ساعت با تسلط خیرهکننده داستانش را تعریف میکند، بعد یکهو همه چیز را میریزد به هم. این از آن کارهاست که فقط از دیوانهها برمیآید. دیوانههایی که بودنشان زندگی ما را شیرینتر میکند.
دو. دو سه هفتهای هست دارم «در جستوجوی زمان از دسترفته» میخوانم. خوشبختانه هنوز جلد اولم. عیشی است برای خودش. الآن دارد حسهای سوان را نسبت به اودت و بیاعتناییهایش میگوید. لذت میبرم از جملههای تودرتو و حسهای درهمپیچیدهاش، از شناخت عمیقش به پنهانترین حسهای انسانی. از اینکه همه چیز کتاب مثل همان کلوچهای که راوی در چای فرومیبرد پخش، معلق و سیال است.
جدای این حرفها، وقتی به این فکر میکنم که بزرگانی عمرشان را گذاشتهاند سر شناخت این کتاب، وقتی در پینوشتها از این میخوانم که فلان پروستشناس مطرح این صحنه را چهگونه تفسیر کرده، لذتم بیشتر میشود. حس میکنم من هم جزئی از تاریخم. حس میکنم وصل شدهام به زنی فرانسوی، که هشتاد سال پیش روی کاناپهاش لم داده بود و همین شوق حالای من در او برانگیخته شده. زنی که حالا -با تجربهای مشترک با من- مُرده.
سه. دلم تنگ شده بود برای اینجور نوشتن. باید عوارض گودر و اینها باشد این فشرده نوشتن، از هر دری ننوشتن.
اي ول!
پاسخحذفاتفاقا من هم دارم در جستجوي زمان از دست رفته را مي خوانم. جلد اول كماكان! واقعا كه عيشي است.
پاسخحذفخیلی خوبه این کار.
پاسخحذفهمین از هر دری نوشتن.