تهران هیچوقت برای من شهر خشن و شلوغ و کثیفی نبوده. وقتهایی که حالم خوب است -یا گاهی وقتهایی که حالم خوب نیست- از گشتزدن در شهر لذت میبرم. از سوار اتوبوس و مترو شدن و نگاهکردن به آدمهایی که نمیشناسم لذت میبرم. بچهمدرسهایهایی که تازه آزاد شدهاند و همدیگر را به فامیلی صدا میزنند، پیرمردی که نشسته و روزنامه میخواند، مردهای میانسالی که جدول حل میکنند، همه حس گمی را در من زنده میکنند که هر بار خیال میکنم خیلی کهنهاند. من به این شهر مدیونم، این شهر به من مدیون است. این شهر ردّ پای زندگی من را با خود دارد. دلتنگیها و خوشیها و عصبانیتهای من را دیده، استیصال من را دیده. هر جای این شهر برایم خاطرهای زنده میکند؛ خاطرهی خوابآلودبودن در تاکسی قبل از رسیدن به کلاسی، خاطرهی ارزانخریدنِ کتابی، رسیدن بلیت برای تئاتری، قهری، دلنکندنی...
من باید پرسه بزنم. باید تنهایی یا دو نفری یا چند نفری در این شهر پرسه بزنم. باید همه چیز را مرور کنم. باید خودم را در این شهر، در خیابانها و کوچهها و کتابفروشیهایش پیدا کنم. خدا را چه دیدید؟ شاید زد و حالم خوب شد.
دوشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۸
پرسه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
موافقم . پرسه در شب های سرد تهران ...
پاسخحذفمن اما از شهر خودم دورم...
پاسخحذفحتي جايي واسه قدم زدن و ياد خاطراتم ندارم...
من چه جور بزنه . حالم خوب شه؟
منم عاشق شلوغی های تهرانم...چون پر از زندگیه!
پاسخحذفلایک
پاسخحذفبا تمام احترامی که برایش قائلم اما لم نمی خواهد باقی عمرم را در میانش باشم
پاسخحذفخوب است ... اما فقط برای گشتن و کتاب و همینها که تو گفتی ...
واسه منم همیشه همین طوری بودم..
پاسخحذفآلودگی شم دوست دارم
بودم=بوده
پاسخحذف