تولد بیستسالگیام برادرم برام نوشته بود که من با اشتیاقم به ادبیات شوقِ تحققنیافتهی او را در جایی غیر از زندگی او، در زندگی خودم، پاسخ میدهم. اولِ «جستوجو»ی پروست بود که برادرهام فکر کرده بودند کادوی خوبی برای شروعِ دههی سوم زندگیام است، و بود. حالا، در اواخر دههی سوم، به نظرم میآید این جملهای که برام نوشته بود خلاصهای است از نوعِ روابط من با آدمها. واقعیتی که تازه بهش حساس شدهام این است که انتخاب من، واقعیتِ زندگی من، برای اینکه شغلم نوشتن و ترجمه باشد شوقِ تحققنیافتهی خیلی از نزدیکان من است. و این شوق تحققنیافته، این جذابیتِ دورادور، شاید برای من ابزاری باشد برای اتصال به آدمها، اما یک کمی که پیش بروم معلوم میشود که این اتصال صرفن مماسشدن بوده، آن هم نه با من، با پارههای پراکندهام که در این انتخاب همسو شدهاند و با این سبک زندگی که در ضمن هم مادی و هم روانی پرخطر و لبِ مرزی است و لااقل من هنوز نتوانستهام تویش به جای امنی برسم که همهاش خطر افسردگی و بیپولی بیخِ گوشم نباشد، که با شوقی که توی خودشان گم شده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر