قاعدتن باید خوشحال باشم از جایی که هستم. اینجا نقطهی بهینهای است از فشار کار و میزان درآمد و پیگیری پروژههای شخصی و برای من که همیشه یک سر این طیفها بودهام خبر خوبی است. بعد از مدتها میدانم در سال آینده چه کار خواهم کرد و میدانم که دوست دارم آن کارها را بکنم. چیزهای ریزریزِ خوشایند هم پیش میآیند ــ ولی نیستم. خوشحال نیستم. ناامنام، ترسیده، درخودگوریده. و این برای من که تمام سالِ گذشته را صرفِ این کردم که ناامنیهام را ببینم و مثل این فیلمهای مستقلِ آمریکایی در ماجرایی بیحادثه چشم به چشمشان بدوزم و حلشان کنم، خبر خوبی نیست. شاید تمام این مدت نه صرف چشمدوختن، که فرار میشد. شاید ناامنی بزرگی هنوز هست که نمیدانم چیست. دیشب خواب دیدم اول بازگشت از سفری پیاده میشوم و میروم توی خانهای وسطجادهای که مدام دارد اتصالی میکند و هر لحظه ممکن است منفجر شود. میخواهم آدمها را فراری بدهم، بابا زنگ میزند میگوید داری میآی؟ میگویم آره، تو راهم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر