دوشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۷

I'm a whim, just a whim, I'm a passing thought

بیرون دارد مثل چی باران می‌بارد. پنجره باز است واتاق با نسیمِ وزنده از باران خنک می‌شود. من زیر پتو دارم می‌نویسم. بالای سرم سال‌هاست عکسی از خودم است و یک کرگدن و خطی که فرید سال‌ها پیش «بجهت» من نوشته. این تابلوها را هم مثل بقیه‌ی جاهای خانه هیچ‌وقت دست نزدم. مشوش نیستم ولی مدام بالا و پایین می‌شوم. امروز بعد مدت‌ها چند قطره اشک ریختم. توی تراپی بودم و داشتم سعی می‌کردم ادای آدم مسلط به اوضاع را درآورم که گفت «این داستان غم‌انگیز زندگی توئه، تو موقعیت سخت اضطراب فلجت می‌کنه و تو موقعیت غیرسخت غم و بی‌حوصلگی.» حالا موقعیت‌ها همه سخت‌اند و من بسیار آسیب‌پذیر، شاید هم به‌خاطر آسیب‌پذیری‌ام باشد که همه چیز این‌قدر سخت به نظرم می‌آید ــ شاید لاکِ سختی که دور خودم کشیده بودم ترک خورده که حتا نسیم هم به نظرم سوز می‌آید و حالا یا باید به نسیم عادت کنم یا درزِ لاک را بگیرم. هنوز نمی‌دانم مادر اساطیری‌ای که در این یک سال من را ضد ضربه می‌کرد دستش را کجا گرفته بود که آسیب‌پذیر مانده. فهمیدنِ این چیزها سخت است، اول ضربه‌اش را می‌خوری و بعد گیج می‌گردی. بعدازظهر رگبار زد و یک‌هو دیدم شیشه‌ی پنجره دارد موج برمی‌دارد، نمی‌شد فهمید آب از کجا به کجا می‌رود. همه چیز را لایه‌ی شفاف و مواجِ آب گرفته بود. به هیجان آمدم و از صدای لرزش شیشه‌ها ترسیدم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر