عجیب است که بدن زودتر از همه سپر میاندازد. دیروز از صبح تا خواب سردرد داشتم و بعد هم ــ مطابق معمول ــ خوابم نبرد. بعد هم که خوابم برد هی بیدار شدم و همینجوری گذشت تا صبح. بیدار که شدم منگ و سپرانداخته بودم. طرفهای ظهر رفتم دوباره بخوابم و توانستم صدای ذهنم را خاموش کنم و واقعن بخوابم. یک ربع خوابیدم شاید. خواب دیدم روی صخرهای ایستادهام و ساحل پیداست. یکی از روی صخرهی دیگر داد میزند بپر، تا ساحل راهی نیست. میپرم و شروع میکنم به کرال رفتن که میبینم پاهام به زمین میرسند و فاصلهی صخره تا ساحل سر جمع نیممتر بیشتر نبود و من توی ساحلام ــ ولی سرخورده. نگاه میکنم به دریا و صخرهها و کسی که داد میزد بپر بپر پیدا نیست که بهش بگویم این یک ذره راه که آنقدر جودادن نداشت. ساحل امن نبود و دریا وحشی نبود و هیچ چیز آنطور نبود که قرار بود باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر