حرف خاصی ندارم. حالا حتا میدانم چطور با حبابِ گاهی بیهوایی که در آن زندگی میکنم سر کنم. توش ها میکنم و بخار میگیرد و نگاهش میکنم تا بخارها محو شوند. همه چیز زیادی روتین است. من هم این وسطها زندگیام را پیش میبرم. بیخیالم به وضع کشور و خودم را درگیرِ بحثها و نگرانیها نمیکنم. فکر نمیکنم اتفاق خوبی بیفتد، فکر نمیکنم چیزی درست شود، میدانم اوضاع از دست در رفته و هر فاجعهای متحمل است. و این یکجورهایی خیالم را راحت میکند که خودم را درگیر نکنم و بیشتر بچسبم به گوشهی خودم. اینجا را همیشه داشتهام و تنها جاییست که میدانم به این راحتیها از دستم نمیرود. الگوی همیشگی: شرایط که سخت شد برو به کنج خودت، کسی را راه نده، بیرون نیا، پناه بگیر و نگاه کن. بیشتر تماشاگرِ زندگی بقیهام، تا پیشبرندهی زندگی خودم. عجیب است که آدم تا یک جایی تلاش میکند نجات یابد و نجات که یافت دوباره میخواهد برگردد به شرایط نجات. دیشب با ناشناسی حرف میزدم. میگفت دارد میرود عکاسی مراسم عروسی پسرعمویش که عاشقش بوده، و نفهمیده چه شده که پسره یکهو ولش کرده، گفت میخواهد امشب بهترین عکسها را بگیرد و بعد خودش را بکشد. معلوم بود میخواهد اخاذی عاطفی کند، ولی باز. بهش گفتم تنها خواهی شد و گریه خواهی کرد، از امید گفتم و جریان زندگی و اینجور چیزها. الآن یادم افتاد دیگر بهش دسترسی ندارم. نمیدانم زنده است یا مُرده. فکر میکنم زنده باشد و در حال گریه.
پ.ن. کتاب جدید در راه است. امسال سالِ برداشتِ کاشتههای چند سال اخیر است.
پ.ن. کتاب جدید در راه است. امسال سالِ برداشتِ کاشتههای چند سال اخیر است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر