شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۷

حرف خاصی ندارم. حالا حتا می‌دانم چطور با حبابِ گاهی بی‌هوایی که در آن زندگی می‌کنم سر کنم. توش ها می‌کنم و بخار می‌گیرد و نگاهش می‌کنم تا بخارها محو شوند. همه چیز زیادی روتین است. من هم این وسط‌ها زندگی‌ام را پیش می‌برم. بی‌خیالم به وضع کشور و خودم را درگیرِ بحث‌ها و نگرانی‌ها نمی‌کنم. فکر نمی‌کنم اتفاق خوبی بیفتد، فکر نمی‌کنم چیزی درست شود، می‌دانم اوضاع از دست در رفته و هر فاجعه‌ای متحمل است. و این یک‌جورهایی خیالم را راحت می‌کند که خودم را درگیر نکنم و بیشتر بچسبم به گوشه‌ی خودم. این‌جا را همیشه داشته‌ام و تنها جایی‌ست که می‌دانم به این راحتی‌ها از دستم نمی‌رود. الگوی همیشگی: شرایط که سخت شد برو به کنج خودت، کسی را راه نده، بیرون نیا، پناه بگیر و نگاه کن. بیشتر تماشاگرِ زندگی بقیه‌ام، تا پیش‌برنده‌ی زندگی خودم. عجیب است که آدم تا یک جایی تلاش می‌کند نجات یابد و نجات که یافت دوباره می‌خواهد برگردد به شرایط نجات. دیشب با ناشناسی حرف می‌زدم. می‌گفت دارد می‌رود عکاسی مراسم عروسی پسرعمویش که عاشقش بوده، و نفهمیده چه شده که پسره یکهو ولش کرده، گفت می‌خواهد امشب بهترین عکس‌ها را بگیرد و بعد خودش را بکشد. معلوم بود می‌خواهد اخاذی عاطفی کند، ولی باز. بهش گفتم تنها خواهی شد و گریه خواهی کرد، از امید گفتم و جریان زندگی و این‌جور چیزها. الآن یادم افتاد دیگر بهش دسترسی ندارم. نمی‌دانم زنده است یا مُرده. فکر می‌کنم زنده باشد و در حال گریه.


پ.ن. کتاب جدید در راه است. امسال سالِ برداشتِ کاشته‌های چند سال اخیر است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر