شبها با این پادکستهای مدیتیشن به خواب میروم. یارو میگوید چشمهایتان را ببندید و من چشمهام را میبندم. میگوید تصور کنید وارد سرسرایی شدهاید که روی دیوارهایش عکسهایی از بهترین اوقاتتان زده شده و من به بهترین اوقاتم فکر میکنم (چند تصویر پراکنده: نشسته بالای پارکی در استانبول، رو به منظرهی دریا و شهری بافتقدیمی و مرغان دریایی؛ نشسته لبِ ساحل، در انتظار کسی که دارد سنگ جمع میکند و گاهی ذوقزده صدایم میکند؛ در اتاق پردهکشیدهی خانهی قدیمیمان، در حال نقاشیِ صحنهای فوتبالی؛ در ایوان خانهی فعلی، سیگارکشان، بعد از گذاشتن نقطهی پایان ماراتن چندماههی متنی سخت؛ در خیابانهای استانبول، ساحل کادیکوی، آبجو به دست و در حال تماشای غریبهها؛ خوابیده روی آبِ آرامِ جزیرهای حارهای). میگوید حالا آرام شدهاید، یک درجه «ریلکس»تر. صداهای مزاحم را نمیشنوید و من باور میکنم که حالا نباید صداهای مزاحم را بشنوم. صدای یارو از ته چاه درمیآید و اکو میشود و پسزمینهاش صداهای مثلن طبیعیِ بازسازیشدهای است؛ مثلن صدای فلزی و پرطنینی که قرار است قطرهقطرههای آب باشند. و من نیاز دارم باورم شود که این صداها طبیعیاند. این منام، در آستانهی فروپاشیای که وجههی بیرونی ندارد و فقط درونِ خودم است. در همین چهاردیواری، بیتماشاگر. بعد وسط صداهای خودم و صداهای اکو-فلزی یکهو ذهنم کنده میشود، انگار به یک سطح دیگر میرود، عینِ کاغذی که سفت به دیواری چسبیده و یکهو چسب وا میرود و باز میشود. و خوابم میبرد.
کسل هم هستم. تمام تعطیلات از خانه در نیامدم که کار کنم. هلکهلک کار کردم. این یکی هم تمام میشود. مثل همهی آنهایی که به زور تمامشان کردهام. متنِ سختِ چندماهه را بازخوانی میکنم و پر از اضطراب میشوم؛ اولین بار است که چیزی قرار است ازم منتشر شود که به همهی جوانبش مسلط نبودهام، هیچوقت نبودهام، هیچوقت حس نکردهام بهش سوار شدهام و راهش میبرم. همیشه داشتهام تویش گیج میچرخیدم و هنوز هم، در نسخهی نهایی و (خدا رحم کند) چاپی، نمیفهمم چه کار کردهام. این حسها اما بیرون نمیریزند. خالی نمیشوم. انگار همه چیز توی خودم میماند. دو هفتهی دیگر سالگردِ ا. است؛ برایش آماده نیستم. هیچوقت عزاداریاش را تمام و کمال نکردم و در تمام این یک سال روحش پشت سر من بود. سایهای بود که دنبالم میکرد و همیشه میترسیدم برگردم نگاهش کنم. چطور نگاهش کنم؟ چطور نگاه کنم به چشمهای خودکشیکردهای که قرار بود سنگر من باشد؟ چطور به بنبست زندگیاش ــ و زندگیام -ـ نگاه کنم؟ جهان ناامن است و من لرزان. کلمات را میخوانم، آرام میکنند و تکان میدهند:
«به جهان واقعیت خوش آمدی ـــ اینجا هیچ مخاطبی نیست. هیچکس نیست که تشویقت کند، ستایشت کند. هیچکس نیست که ببیندت. میفهمی؟ حقیقت این است ـــ قهرمانی واقعی هیچ تحسینی به همراه ندارد، هیچکس را سرگرم نمیکند. هیچکس توی صف نمیایستد که ببیندش. هیچکس مشتاق نیست... قهرمانی واقعی در دقیقهها، ساعتها، هفتهها و سالها تمرینِ ساکت، دقیق و خردمندانهی درستکاری و مراقبت است ــ بیآنکه کسی ببیند یا هورا بکشد. جهان همین است.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر