۱. از اول امسال به خانهی قبلی پناه برده بودم؛ خودم فهمیده بودم دیگر دوستش ندارم و رابطهمان شبیه اواخر یک رابطهای بود که باهاش کلی تاریخ داری و اینقدر امن شده که دیگر نمیخواهی ازش بکنی. از این فهمیدم که دیگر هیچ آشپزی نمیکردم توش و صبح که بیدار میشدم حالِ «صبحبهخیر خونهی من» نداشتم. روز آخر که بهش نگاه کردم فکر کردم در این ۵ سال خیلی چیزها اتفاق افتاده و سقفِ این خانه همیشه پناهم بوده. در خیابان که بیپناه ول شدهام، سریع خودم را رساندهام اینجا و گریه کردم. در جمع که حوصلهام سر رفته، خودم را رساندهام اینجا و تنهایی ول چرخیدم. وقتهایی هیچکس را نداشتهام، اینجا را داشتهام. نصف شبها که ناامن از خواب میپریدم توی تاریکیاش میرفتم دستشویی و لب پنجرهاش سیگار میکشیدم و چیزیاش نبود که بهش عادت نکرده باشم یا بلدش نباشم. با من خیلی مهربان بود. به صلحِ کامل رسیده بودیم و ایرادات هم را پذیرفته بودیم. روز آخر به خانهی خالی نگاه کردم و هیچی از خاطرات نمانده بود. تخت خواب شده بود چهار تا میله و یک تختهی شکسته. دوباره همه چیز بیروح شده بود. من هم بهش بیحس بودم. انگار خیلی وقت بود باهاش خداحافظی کرده بودم.
خانهی جدید هنوز غریبه است. نو است. دیروز رفتم براش وسایل جدید خریدم. میز و صندلی جدیدم را خیلی دوست دارم. الآن پشتش نشستهام و اینها اولین چیزهاییست که اینجا مینویسم. در خیالم این میز برام آمد دارد و قرار است رویش مجموعهداستانه را تمام کنم. فکر کردم میارزد بالای همچین چیزی پول بدهم. ساعتها از زندگیام پشتش خواهد گذشت. روی همین صندلی.
۲. این چند روز خیلی به استعارهی خانه فکر کردم. به اینکه چقدر بهش وابستهام. به جایی که بلدش شدهام. حتا در تاریکی هم امن است، نه چون نور است، چون به همهجاش آشنام. فکر کردم از روابط انسانیام هم همین را میخواهم؛ نه لزومن نوری درخشان در تاریکی، که آشناییای برای گمنشدن در تاریکیها. احتمالن از خودم هم همین انتظار را دارم. که یکجوری بلد باشم خودم را مدیریت کنم که در بحرانها گم نشوم. دارم گم نمیشوم.
۳. باورم نمیشود؛ کارها دارد روی روال میافتد. اسبابکشی با هر کوفت و زهرماری بود تمام شد، کار را تحویل دادم و امروز خانمه گفت کتاب بالأخره دارد میرود چاپخانه. از عواقبش میترسم. کاملن ممکن است همه فحشکشم کنند، یا بهم بیمحلی کنند، یا ازم تعریف کنند. نمیدانم چه خواهد شد. امروز تراپیستم گفت باید خودتو برای هر چیزی آماده کنی، فضا وحشیه. گفتم بله. گفت آمادهای؟ گفتم بله. گفت چون دنبال دردسر میگردی. گفتم بله.
۴. خیلی وقت بود در تقلای این حس بودم و پیداش نمیکردم: اینکه من برای خودم کافیام. پشت سر گذاشتن دوران پرفشار و پرتعلیق بهم این حس را داد. حالا باید تمرکزم را جمع کنم و دوباره منظم کار کنم. شاید چندتا رگ هم توی مغزم باز شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر