این دومین مواجههی من با مرگِ خودخواستهی یک آدم نزدیک است. این یکی از یک جهت تلختر است: با آدمِ امیدوار و خوشبینی طرفیم که میخواست تدریجی یک کاری بکند، سالها بود یک گوشهی خودش تأثیری کوچک میگذاشت، و حالا زده به سیم آخر. حتا اگر زنده هم بماند، اینکه همچین آدم مقاومی، در ادامهی مقاومتش، دارد خودش را فدا میکند، برای من ناامیدکننده است. چند روز پیش به فرید میگفتم فرهاد از آن شمعهای توی تاریکی است، و اگر برود، اگر همین چند شمعِ روشن مانده هم خاموش شوند، ما باید خودمان شمعِ خودمان باشیم. من از جهانِ تاریکتر از الآن میترسم، چشمهایم به همین تاریکی الآن هم تازگی عادت کرده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر