شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۷

رنگ‌های رفته‌ی دنیا

نشد دیگر. هرچه زدم و زدی، خورد به در بسته. خسته‌مان کرد بدتر. می‌شد بشود یا نه، نمی‌دانم. اما من می‌دانم، تو هم می‌دانی که نمی‌توانستیم. الکی زور می‌زدیم. یعنی حالا که فکر می‌کنم اگر پریروز آن‌طور نمی‌گفتی، شاید کار به این‌‌جا نمی‌کشید. دست نمی‌شُستم. ولی خب، گفتی. حالا پریروز هم نمی‌گفتی، بالاخره یک جور دیگر، یک روز دیگر می‌گفتی، می‌فهماندی. نگو منظوری نداشتی و از دهنت پرید. نه این‌که حتما منظوردار گفته باشی -نه، حرفم این نیست- می‌خواهم بگویم حرفی که زدی، همان جمله‌ای که گفتی، چیزی نبود که بادِ هوا آورده باشد. به‌هرحال یک‌جورهایی قبل‌تر ناخودآگاه بهش فکر کرده بودی. آدم که الکی حرف نمی‌زند. آن هم در شرایطی که به قول خودت، چیزی بد نبود. دستِ کم برای تو بد نبود. اما برای من همه چیز بد بود. همه چیز بوی غریبگی می‌داد. تو هم غریبه بودی. گفتم که، نمی‌شد درستش کرد. حالا نمی‌دانم از کی فهمیدم که همه چیز خراب شده. ولی فهمیده بودم. چند بار هم گفتم. گفتم که این‌طور نمی‌شود. گفتم که خراب شده‌ام، خراب شده‌ای. همه چیز خراب شده بود. کاش می‌دانستم از کجا خراب شدن شروع شد و برمی‌گشتیم به آن روز. بعد دوباره از همان‌جا یک جور دیگر ادامه می‌دادیم. اگر می‌شد، چه کسی می‌توانست بگوید که دوباره به این‌جا نمی‌رسیدیم؟ اصلا حالا که خوب فکر می‌کنم می‌بینم از هر کجا که شروع کنیم، هر راهی را هم که برویم، به همین جا می‌رسیم. آخر من، منم و تو، تویی. آدم که عوض نمی‌شود. اگر هم بشود، دوباره کم کم می‌شود خود قبلی‌ش. حداقل تو می‌شدی همان که بودی. حالا هی بیاییم و دوباره بگوییم که این‌جور که نمی‌شود و فکر کنیم چه‌جوری درست می‌شود که چی؟ که یک هفته عوض شویم و دوباره بشویم خودِ قبلمان تا باز بنشینیم فکر کنیم و حرف بزنیم که چرا این‌جور شد؟ انصاف بده، خسته کننده نیست؟
خسته کننده که چرا، هست. اگر نبود، خب ادامه می‌دادیم یک‌جور. می‌گفتم که بدی‌هاش به خوبی‌هاش دَر. اما من نمی‌دانم، واقعا نمی‌دانم با خستگی چه کار کنم؟ تا کی خودم را، خودمان را، بیندازم روی یک دایره‌ی بسته که هی دورش بزنیم و هی بچرخیم دورش و دوباره برسیم به یک‌جایی که قبلا دیده‌ایمش؟ بعد رویمان را برگردانیم و دوباره دور بزنیم؟ نه، تو بگو. تا کی می‌شود چرخید؟ مگر آدم چقدر توان دارد؟
فقط می‌دانی الآن، دقیقا همین الآن، حسرت چی را می‌خورم؟ حسرت این را می‌خورم که -چه فرقی دارد اصلا که حسرت چی را می‌خورم؟- حسرت این را می‌خورم که این آخری که با صدای خفه گفتی خداحافظ، نه من گفتم و نه تو گفتی که چقدر دلمان برای هم تنگ خواهد شد. برای تک‌تکِ لحظاتی که ما را کشاند به این‌جا. اصلا دلمان برای همان دایره‌ای که روش می‌چرخیدیم هم تنگ می‌شود. نگو نمی‌شود. مگر می‌شود دل‌تنگ نشد؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر