تا همین چند سال پیش همیشه آمادهی گریهکردن بودم و اشکهام هیچ فرصتی را برای ابراز وجود از دست نمیدادند. هرجا بار احساسی یا عصبی ماجرایی زیاد میشد گریهام می گرفت. موقعیتهای شرمآوری هم درست میشد. وسط دعواهام با بابا، وقتی سرم داد میزد و من جوش میآوردم و آمادهی زدن کاریترین ضربه میشدم، ناگهان صدام لرز میگرفت و سرخی صورتم میزد به چشمها و بعد میدیدم جای واردآوردنِ ضربه گریهام گرفته. واقعن شرمآور بود. میآمدم قدرتنمایی کنم و غرورم را حفظ کنم، جاش ضعفم از چشمهام میزد بیرون. الآن که به آن روزها فکر میکنم، خودم را میبینم ایستاده وسط هالِ کمنور خانه؛ عصبی، تحقیرشده، بیپناه. بعد از آن هم دیگر نمیشد صدام را بالا ببرم و بگویم این حق بدیهی من است که فلان، صرفن میتوانستم برگردم تو اتاق و تو راه در را محکم ببندم.
به گذشتههای دور هم که نگاه میکنم وضع همین است. کلاس پنجم که بودم کلاسم را عوض کردند و تو کلاس جدید تنها بودم. شاگرد اول و مبصر کلاس از اینکه رقیب سرسختی پیدا کرده عصبانی بود و همیشه دنبال راهی بود که من را شکست دهد. قیافهاش هنوز توی ذهنم هست؛ موهای لخت مشکی کوتاه داشت و چندتا کرک جای سیبیل. قیافهی کلاسیک بچهتخسها. تنها دعوایم در طول دوران مدرسه با او بود. یعنی دعوایی که نبود، او بود که بعد از مدرسه من را زد و گفت از سر راهش بروم کنار یا یک همچین چیزی. الآن که دارم این را مینویسم برام عجیب است که بچهی یازدهساله به این خشم برسد که یکی را بزند و تهدیدش کند، واقعن چهش بود؟ یک بار هم قبل از اینکه معلم بیاید سر کلاس من را از کلاس انداخت بیرون. ایستاده بودم دم در و به پیچ پلهها نگاه می کردم و دعا میکردم معلم نیاید. هرچند وقتی توی کلاس را نگاه میکردم ببینم واقعن مبصره نمیخواهد من را برگرداند سر کلاس- که نمیخواست. میخواستم قوی باشم و توضیح بدهم که کاری نکردهام و بیخودی افتادهام بیرون. معلم از پایین پلهها من را دید و دیگر نگاهم نکرد تا برسد بهم. خواستم شروع کنم که آقا اینا فلان و آقا جباری فسار که معلممان نگاهم کرد و گفت: «هرچه بگندد نمکش میزنند، وای به روزی که بگندد نمک» روی هر کلمه تأکید کرد و سرش را خیلی مصنوعی به تأسف تکان داد. به جای هر واکنشی چشمهام داغ شد و گریهام گرفت. گریهی استیصال.
حالا اینجور نیست. خیلی سخت گریهام میگیرد و بیشتر وقتهایی که میگویم گریهام گرفت، عملن صدای نامفهومی از خودم درمیآورم و زور میزنم اشکم درآید. در واقع کل پروسهی بغض و زاری و هقهق خشکخشک انجام میشود. به سکسِ بدون ارضا میماند، فقط خسته میشوی ولی خالی نمیشوی و سنگین میمانی. وقتهایی که خیلی سنگینام، به کلی آهنگ و شعر و فیلم متوسل میشوم تا گریهام بگیرد، اما جواب نمیگیرم. نهایتش ممکن است نازک شوم و حس کنم دیگر چیزی نمانده که گریهام بگیرد -که نمیگیرد. متأسفانه بشر هنوز نتوانسته این ابتداییترین نیازش را تضمینی برآورده کند. مثلن باید چیزی مثل پورن برای آبِ چشم هم ساخته شود. چیزی که وقتی سنگین بودی ببینی یا هرجور دیگری استعمالش کنی تا اشکت درآید و بیفتی به هقهق و بعدش سبک شوی. بعد هم بروی دنبال بقیهی زندگیات.
از اینکه می بینم کس دیگری هم هست شبیه خودم که اشکش همیشه حاضر و آماده باشد برای ریختن، یک جورهایی خوشحالم. حالا اینکه آدم چرا باید در داشتن اشتراک در یک «مشکل» با دیگری، خوشحال باشد هم، یکی دیگر از بدبختی های جوامع بشریست.
پاسخحذفولی خب فکر کنم همینقدر که شما الان حسرت اشک ریختن را می خورید، اگر جای من بودید هم حسرت موقعیت خودتان را بخورید. وضع خنده داریست خلاصه :|