چند روز پیش همکار بابا مرد. همسنوسال بابا بوده و دچار ایست قلبی شده و یکی دو ساعت بعد هم تمام کرده. بابا که خبر را شنید، چند بار گفت ایداد بر من و بعد هیچی نگفت تا فرداش که آگهی ترحیم را دید. وقتی رسید خانه، گفت آدم باورش نمیشه، صبح به خانومش گفته میرم بیرون یه قدمی بزنم، تا ظهر هم نمونده. ایداد بر من. تو هال قدم میزد و اینها را به درودیوار خانه میگفت. من تو اتاق کتاب میخواندم و مامان تو آشپزخانه سر خودش را گرم میکرد.
من زیاد به مرگ اطرافیانم فکر میکنم و سرآمد این اطرافیان باباست. وقتهایی که خانه نیستم همهاش منتظرم موبایلم زنگ بخورد و خبر را بشنوم که بله، بیمارستاناند، خیر، تمام کردهاند. بعد من که تا قبل از این با چندتا از دوستهام داشتیم میخندیدیم خودم را جمع میکنم و میگویم باید بروم و چند روز بعد دیگران هم خبر را میشنوند، یا نه، آنقدر شوکه میشوم (انگار نه انگار که همیشه منتظر این خبر بودهام) که همه همان موقع میفهمند چه شده است. به مجالس ختم و نقش نکبت خودم در آنها هم فکر کردهام، به اینکه بغضکرده ایستادهام دم در و خوشآمد میگویم تا بالأخره یکی بیاید که توی آغوشش گریه کنم؛ کی؟ نمیدانم. سر این موضوع هنوز به جمعبندی نرسیدهام. به این هم فکر کردهام که احتمالن تا آن روز هیچوقت بهش نگفتهام که فلانجا که فلانکار را کردی (حتمن یادت نیست) هنوز هم برام عقده مانده و آن روز را یادت هست که با همهی وجودم داد میزدم؟ هیچوقت خودم را به خاطرش نبخشیدم. اینها را بهش نگفتهام، چون دیگر از سنِ ما گذشته که بخواهیم با هم روبهرو شویم و در نهایت، فایدهای هم ندارد.
امروز «نامه به پدر» کافکا را خواندم. نامهای که کافکا به پدرش نوشته (و البته هیچوقت جرأت نکرده به دست خودش برساند) و در آن زندگیاش را واکاوی کرده و هرجا را که دست گذاشته، سایهی سنگین پدرش را حس کرده. بعد از خواندنِ کتاب حس کردم کتک مفصلی خوردهام. از خشم و استیصال عصبی بودم. شبهایی یادم میآمد که خوابم نمیبرد و میرفتم اتاق مامانوبابا بینشان میخوابیدم، بابا با آن عینک کائوچویی پتوپهنش روزنامه میخواند و مامان دراز کشیده بود و یادم نیست چی کار میکرد. یادم آمد آن سال که جام جهانی کشتی تو تهران بود و ایران قهرمان شد، با فرید و بابا تو هال کشتی میگرفتیم و آنها یکجوری بازی میکردند که من برای یکبار هم که شده بتوانم خاکشان کنم. دیگر چی؟ کلی چیز دیگر هم یادم آمد که نمیتوانم اینجا بگویم، نمیتوانم اینجا با خیالِ راحت خودم باشم و از عاقبت نوشتههام نترسم؛ هرچند بعید است اصلن عاقبتی داشته باشند. بگذریم.
نامه به پدر وجه ترسناکتری هم برام داشت. اینکه خودم را شبیه به پدرِ حاکم و بیاحساس کافکا میدیدم. اینکه حس میکردم، دستِ کم گاهی، آدمی میشوم که بیرحمانه میتازد و به دیگران آسیب میزند و هیچ عینِ خیالش نیست که چقدر زخمهایی که میزند کاریاند. اینکه نمیفهمم چهطور با رفتارم دیگران را مقابل خودم بیدفاع میکنم و از همه بدتر اینکه نمیدانم آیا همهی اینها به خاطر خصوصیات من است یا دیگران. از این یکی بعدها خواهم نوشت؛ یعنی وقتی که هیاهوی این روزها تمام شود و غبارش بنشیند و بتوانم خوب ببینم که کجا بودهام و چه کار کردهام و چه برایم مانده است و چه نه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر