به عنوان یک عینکی این شانس را دارم که جهان را آنطور که تجربه میکنم ببینم. بیعینک جزئیات از بین میروند و رنگها در هم میروند، نورهای نقطهای بزرگ میشوند و بلورهای درخشانی میشوند که جایی را روشن نمیکنند، روشناییای میشوند در جایی نامعلوم که در تاریکی حل شده و هیچ معلوم نیست کجاست. اشیاء با هم یکی میشوند و کلیتی بیمعنا و در عین حال غیر قابل تفکیک میسازند. تا بخواهی بر چیزی تمرکز کنی، آن چیز محوتر میشود و دیگر چیزها هم محو میشوند. آنقدر دور میافتی که فاصلهها از بین میروند و همه جا تابلویی میشود از رنگهای ناآرام؛ تابلویی مبهم و دستنیافتنی، سرگیجهآور اگر بخواهی بفهمی و آرامشبخش اگر بخواهی صرفن نگاه کنی.
بیعینک کلافه میشوم، باعینک خسته.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر