یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۲

بشینیم و سحر پا شیم

معمولن یک به بعد کار خاصی ندارم و بیدارماندن‌ام دیگر زیاده‌روی است، اما نمی‌خوابم. یعنی تا جمع‌وجور کنم (چی را جمع‌وجور کنم؟) و اراده کنم بخوابم می‌شود سه، چهار. فکر کنم مال این باشد که از خواب می‌ترسم، یعنی بیش‌تر از این می‌ترسم که روزم را تمام کنم، چون تازه آن موقع‌هاست که تازه به شهودی از خودم و روزم می‌رسم. معمولن قبل از خواب مخاطب فرضی‌ای گیر می‌آرم و باهاش حرف می‌زنم، دیشب ای‌میل بلندبالایی نوشتم و توش همه‌ی ناراحتی‌هام را با دلیل و مثال و نمودار توضیح دادم. خیلی دقیق و شفاف؛ جوری که اگر عمومی‌اش می‌کردم از این‌که آدمی با فهم و خودآگاهی من تکلیفش با خودش روشن نیست متعجب می‌شدید. البته چون دم خواب بود آن ای‌میل را هیچ‌وقت ننوشتم، گفتم دیر که نمی‌شود، فردا صبح می‌نویسم. اما امروز صبح هیچ خبری از آن شفافیت نبود. چندباری هم شده که آن موقع شب، دم صبح، با یکی حرف زده‌ام و فردا صبحش که حرف‌هام را خواند‌ه‌ام از این‌که توانسته‌ام آن حرف‌ها را بزنم متعجب شده‌ام. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم عمیق‌ترین لحظات دوستی‌ام با آدم‌ها همین دم صبح‌ها بوده، به خصوص وقتی اذان هم می‌گویند و به هم می‌گوییم اوه، صبح شد، نخوابیم؟ یعنی همان وقت‌هایی که آدم دلش نمی‌آید بخوابد که وقتی بیدار شد برگشته باشد به همان زندگیِ روزمره‌ی همیشگی.
من شب‌‌ها نازک می‌شوم و روزها پوست‌کلفت، شب‌ها تصمیم می‌گیرم و روزها به تصمیمم شک می‌کنم، شب‌ها آهنگ که گوش می‌کنم بغض می‌کنم و روزها نمی‌توانم آهنگ‌هایی که گوش می‌کنم دنبال کنم. شاید به خاطر همین‌ها باشد که دوست ندارم بخوابم، میلِ خودآزارانه‌ای ته وجودم دوست دارد به خودم، خودِ ضعیف و شکننده‌ام ضربه بزند. دوست دارم خودِ مبهم و قوی روزها را انگلوک کنم، دوست دارم پوسته‌ام بشکافد و مایع غلیظ و چرک زیرش بیرون بزند؛ کثافتش هم اگر همه جام را گرفت، گرفت؛ بعدن فکری به حالش خواهم کرد.

۱ نظر:

  1. چقد این نوشته از زبان منه. مخصوصن تو این یه سالی که گذشت. شب‌ها تک جمله‌هایی رو از زیر پتو تو گوشیم درفت میکردم که روزا ادامه‌شو بنویسم و وقتی صبح پا میشدم اصلن نه یادم بود چی تو ذهنم بوده، نه اصلن نوع نوشته برام آشنا بود. انگار یکی دیگه بودم

    پاسخحذف