بالأخره پریشب رضایت دادم که کتابخانه را هم جمع کنم، قبول کردم که باید برویم. کتابها را تو کارتن جا دادم، بستهای پلاستیکی را با گوشتکوب باز کردم و ورقههای کتابخانهی سیمی را روی هم چیدم. احتمالن همان وقت بوده که عکس ناباکوف از روی کتابها سر خورده پایین و رفته زیر شوفاژ. (عکسْ چهرهی سهرخِ ناباکوف است که سرش را به پایین خم کرده و به بالا نگاه میکند، زاویهی کلاسیکی که بیشتر آدمها توش خوب میافتند. در عکس، ناباکوف پیر است و تپل شده و بیشتر موهایش ریخته. لبخندش، مثل کتابهایش، دلسوزانه و طعنهآمیز است. عکسْ چوبالف سمرقندی بود که ویژهی ناباکوف بود و از کتابفروشی نیلوفر خریدیمش) در تمام طول اسبابکشی ناباکوف آنجا افتاده بود و نگاهمان میکرد؛ من را میدید که کارتنهای کتاب را کمکم پر میکنم و میبرم پایین، مامان را میدید که اتاق را جارو میکند، من را میدید که تابلوها و عکسها را از دیوار میکنم، من و علی را میدید که دو سر یخچال را گرفتهایم و چند دقیقهی بعد من را دید که تیزی ته یخچال دستم را بریده و به خانه میدوم و دستم را زیر آب میگیرم (اوّلین بار بود که با خیال راحت با کفش به خانه میدویدم، فرشها گوشهای جمع بودند و خانه یکدست سفید شده بود) همان وقت که سعی میکردم چسب زخم را بچسبانم به دستم بود که عکس را دیدم. چهره سیاهوسفید بود و پشت سر ناباکوف با گلهای ریز آبی پر شده بود. فکر کردم این عکس مالِ من است، این خانه مال من است و دیگر نیست. چیزی که مال من است، مال من بوده، جزئی از من شده و دیگر نیست، خالی است. فکر کردم چند دقیقهی دیگر که ماشین راه بیفتد این خانه دیگر به من تعلق ندارد و من دیگر اینجا را نمیبینم. گریهام گرفت. از پنجره بیرون را نگاه کردم و گریهام گرفت. (خانهی تازهای روبهروی خانهمان ساختهاند، قبلن میشد از پنجرهی خانه شهر را دید، نورهای محو، خیابان خالی، چراغهای نئونی چشمکزن، ملتِ بیکار. اما چند ماهی بود که جز تکمیل کسلکننده و پرسروصدای خانهی روبهرو چیزی از پنجره دیده نمیشد) یخچال نبود و آبِ یخ هم نبود. چای نبود. خانه خالی شده بود و ناباکوف با همان لبخند طعنهآمیزش به خانه نگاه میکرد، به من نگاه میکرد و من به او نگاه میکردم و من او را برداشتم و انداختم توی کیفم و کیفم را انداختم روی شانهام و رفتم پایین آب خریدم و خوردم و نشستم تو ماشین آهنگ گوش کردم. دوباره گریهام گرفت. راه افتادیم و خیابان را پایین رفتیم و پشت چراغقرمز خیابانمان ایستادیم و من میخواستم همینجا بایستیم. میخواستم چراغ هیچوقت سبز نشود و خیابان را پایینتر نرویم و نپیچیم به همت و همت را تا ته نرویم که بخورد به اتوبان و اتوبان من را نرساند به قزوین، خانهی پدری. حس میکردم اگر چراغ سبز شود، آن خانه، آن دوران، آن امنیت تمام میشود و دیگر بازنمیگردد. چراغ قرمز از سی رسید به بیستونه و از بیستونه به بیستوهشت؛ شمارش معکوس شروع شده بود و چراغ بمبی شده بود که ده ثانیهی دیگر (نُه ثانیهی دیگر) میترکید و من نمیتوانستم متوقفش کنم. ناباکوف ته کیفم، احتمالن هنوز داشت لبخند میزد، به چی؟ نمیدانم.