دیشب باز خوابم نمیبرد؛ در تمام طول مدت داشتم فکر میکردم که کاش همین یک شب باشد، کاش فرداشب خوابم ببرد، مگر خوابم تنظیم نشده بود؟ پس چرا نمیخوابم؟ نفهمیدم کِی خوابم برد؛ صبح مامان بیدارم کرد، میخواستم سرش داد بزنم که چرا بیدارم میکنی، که ولم کن. نزدم. هنوز هست، توی اتاقش کتاب میخواند. چند دورهی چند روزه آمد اتاق من، ولو میشد روی آن یکی تخت و پاهاش را تکان میداد و کتابش را میخواند تا شب همانجا بخوابد. میخواست کنار یکی باشد، مثل الان که رادیو را روشن کرده که چیزی زیر گوشش وزوز کند، که یک صدایی باشد. انداختماش بیرون؛ هی این دست و آن دست کردم تا آخرش بگویم میخواهم تنها باشم، کنارِ من نباش. گفت یادت بمونه این جمله. میخواهم تنها باشم، واقعن میخواهم تنها باشم. قبلن که خانهی شاهینمان بود، یکی دو هفتهای یکبار آخر هفتهها تنها میشدم، کار خاصی نمیکردم، اما حالا که فکر میکنم آن روزها بهترین روزهای زندگیام بود. همین که کار خاصی نداشتم و برای خودم توی خانه میچرخیدم، غذا درست میکردم، آهنگ گوش میکردم، میخواندم و حس نمیکردم کسی دارد نگاهم میکند حالم را خوب میکرد. آن چند روز خودم را جمع میکردم، همهی فشارِ طول هفته، بیآنکه بفهمم چهطور، از روم برداشته میشد. آن روزها بهانهی ادامهدادنم بودند.
خیلی وقت است تنها نبودهام. بیقرارم. دارم از هم میپاشم؛ یعنی حس میکنم تنم ذرهذره شده است و هر ذرهاش دارد از من دور میشود، تکتک ذرهها را حس میکنم، انفجار را حس میکنم، نیروی گریز از مرکز ذرات را حس میکنم، همه چیز از من دور میشود و دیگر توانِ نگهداشتنشان را ندارم. دلم میخواهد به جایی، چیزی، کسی پناه ببرم، چنگ بزنم. دلم میخواهد آنقدر ول باشم که خودم را آوار کنم روی کسی، جوری باشم که بتوانم راحت حرف بزنم و آنقدر حرف بزنم تا آرام شوم، جوری باشم که با خیالِ راحت سگ باشم و دعوا راه بیندازم. باید بتوانم جوری خودم را نگه دارم، روزها را، لحظهها را از دست ندهم، حرفزدن را از دست ندهم، نوشتن را از دست ندهم، خودم را از دست ندهم.
خیلی وقت است تنها نبودهام. بیقرارم. دارم از هم میپاشم؛ یعنی حس میکنم تنم ذرهذره شده است و هر ذرهاش دارد از من دور میشود، تکتک ذرهها را حس میکنم، انفجار را حس میکنم، نیروی گریز از مرکز ذرات را حس میکنم، همه چیز از من دور میشود و دیگر توانِ نگهداشتنشان را ندارم. دلم میخواهد به جایی، چیزی، کسی پناه ببرم، چنگ بزنم. دلم میخواهد آنقدر ول باشم که خودم را آوار کنم روی کسی، جوری باشم که بتوانم راحت حرف بزنم و آنقدر حرف بزنم تا آرام شوم، جوری باشم که با خیالِ راحت سگ باشم و دعوا راه بیندازم. باید بتوانم جوری خودم را نگه دارم، روزها را، لحظهها را از دست ندهم، حرفزدن را از دست ندهم، نوشتن را از دست ندهم، خودم را از دست ندهم.