داشتم امیرآباد را پایین میآمدم و هنک ویلیامز داشت توی گوشم میخواند: I just don't like this kind of living. به همین سادگی داشت مسئلهاش را بیان میکرد، اینکه زندگیاش را دوست ندارد، رابطهاش را نمیخواهد، حوصلهی دردسرهای عشق را ندارد. پریروز که اینها را برام میخواند، همهشان آنقدر ازم دور بودند که میتوانستم از بیرون بدبختیاش را ببینم، دلم براش بسوزد و اگر کسی کنارم بود، بگویم بیچاره خیلی لوزر است و بخندم. هوا کاملن مطلوب پیادهروی و آهنگ گوشکردن بود و به تخمم نبود که دماغم هی میآید، هی می کشیدمش بالا و هی میآمد پایین. بعد دیدم انگار چارهای نیست و با دست پاکش کردم، یک بار دیگر هم این کار را کردم و دیدم اوه، دستم خونی شده. باز دست زدم و نتیجه همان بود: خون رقیق روی انگشتم برق میزد. دستمال اول خیلی دیر سرخ شد، قطرههای خون آرامآرام میآمدند و تحت کنترلم بودند، تازه دو سه تا دستمال دیگر هم تو جیبم داشتم. لکهی سرخ دستمال دوم به سرعت شد دایرهای سرخ دور بینیام و بعد کمکم نشت کرد به همهجای دستمال. نشستم روی لبهی مغازهای و دستمالم را عوض کردم، دستمال سرخ شد، سرخیاش بیشتر شد و بعد نم داد به انگشتهام. مردم رد میشدند و زیرچشمی نگاه میکردند، تا میدیدند حواسم بهشان هست چشمشان را ازم میدزدیدند. یکی از همدانشگاهیهام رد شد و سعی کرد خودش را به ندیدن بزند تا نکند یک وقت مجبور شود بایستد، نگاهش را گرفتم و گفت سلام، گفتم سلام، گفت خوبی، گفتم نمیبینی؟ گفت آهان، خوندماغ شدی؟ بعد خندید. یکی هم وسطِ موبایل حرفزدنش گفت ببخشید، ببخشید و ازم پرسید کمک میخواهم؟ گفت درمانگاه ته کوچه هست، برود ماشین بیارد؟ گفتم نه، زیاد خوندماغ میشوم. بعد دستمالم را که برداشتم خون ریخت روی لبم و کشیدمش بالا تا وقت بخرم که دستمال پیدا کنم. مزهی خونِ گرم را تو گلوم حس کردم و مجبور شدم همان دستمال قبلی را دوباره بگذارم سر جاش تا از خون اشباع شود. پا شدم از دکه دستمال گرفتم، به یارو گفتم بازش کند چون دستم بند است. تند تند دستمال عوض میکردم و از مغازهها میپرسیدم کجا میتوانم دستوصورتم را بشویم. سرویس بهداشتی صد متر جلوتر هست. نبود. تو پاساژ هست. طبقهی اولش نبود، ته پارکینگش یکی بود که آب ازش نمیآمد. فکر کردم از این اتوماتیکهاست، دستم را جلو بردم، عقب بردم، کوبیدم به شیر، هیچی نشد. رفتم بیرون و تو کل پارکینگِ خلوت یکی را پیدا کردم گفتم چرا آب نمیآید از اینها. گفت با آن اهرم زیر پات میآید. گربهی پشمالوی خاکستریای نگاهم میکرد، چشمهاش زرد بودند و خیرهی من. تا یک جایی هم با فاصله دنبالم آمد. بعد بالأخره به آب رسیدم. آب خونآلودِ صورتی توی سینک میچرخید و بعد کمکم زلال شد تا توانستم توی آینه خودم را ببینم. همهجور قرمزی رو صورتم بود، فقط بستگی به این داشت که چند وقت بوده که مانده روی صورتم. میخواستم همانجا بنشینم، یک جایی بنشینم و بخوابم. فکر کردم اگر خون قطع نمیشد و از هوش میرفتم چی؟ توی دستشویی پاساژی ته یک پارکینگ خلوت کمکم خون ازم میرفت و صدای ماشینها محو میشد و تصویر چند نفر توی ذهنم میآمد و بعد چشمهام بسته میشد تا یکی پیدام کند. همین میشد؟ شاید هم گربههه میآمد بالای سرم موسموس میکرد. توی سکوتِ فضا تهصدای هنک ویلیامز را شنیدم که هنوز داشت میخواند، توی همهی این نیم ساعت که از گوش من افتاده بود داشت شرح بدبختیهاش را میداد. هدفن را کردم توی گوشم، داشت میخواند: .The more I learn to care for you, the more we drift apart. رفتم بیرون، گربههه نبود، کسی نبود، توی خیابان زندگی مثل قبل بود، امیرآباد همان امیرآباد بود، همه چیز همانطور بود که نیم ساعت پیشش بود. یادم افتاد دیروزش توی کافه یکی بدنش قفل شد و صدای خفهای ازش درآمد و ظرفها را شکست و از صندلی افتاد پایین، گفتند صرع داشته. زنگ زدند اورژانس آمد. قبلش داشتیم دربارهی مدراتو کانتابیله حرف میزدیم. بعد یک ربع ساکت بودیم، دستهای من میلرزید و بعد گفتم نمیشود بعدِ چنین شوکی همان حرفهای قبلی را زد، نمیشود باز ادامهی بحثِ مدراتو کانتابیله را پی بگیریم. البته شد. باز دربارهی مدراتو کانتابیله حرف زدیم. دربارهی هنک ویلیامز هم حرف زدیم و گفتم بیچاره خیلی لوزر است؛ بعد خندیدیم.