چند بار خواستم بیایم اینجا بنویسم به تنها زندگیکردن عادت کردهام، بعد از خودم پرسیدهام واقعن عادت کردهای؟ نمیدانم. حالا دو ماهونیم است که تنها زندگی میکنم و دیگر مثل اولهایش ذوق ندارم. اولاش خوشحال بودم که کسی در خانه نگاهم نمیکند، که بالأخره فضایی شخصی برای خودم دارم که توش میتوانم هر غلطی دلم خواست بکنم، فکر میکردم از این به بعد مشکلاتم نه آنکه حل شوند، ولی راحتتر حل میشوند. ولی بعد که عادت کردم که کسی نگاهم نکند، صدایی مزاحمم نشود، کسی صدام نکند و همهی غلطهایی که دلم میخواست بکنم عادی شدند، دیدم حوصلهی تنهایی را ندارم. یکوقتهایی (شبها بیشتر، وقتی خسته و بیحال به خانه نگاه میکردم و هیچ صدایی از هیچجایی درنمیآمد) حالم از این تنهایی به هم میخورد، دلم میخواست یکی پیشم بود، دلم میخواست بیرون بودم و بیرون که درمیآمدم دلم نمیخواست برگردم به خانه، خانهای که هیچکسی و هیچچیزی در آن منتظرم نیست. حالا هیچکدامِ اینها نیست، دارم دوباره از تنهایی لذت میبرم، از اینکه صدایی از جایی درنمیآید، از اینکه حالا که دارم تایپ میکنم فقط صدای کیبورد را میشنوم و مجبور نیستم چیزی توی گوشم بچپانم که بتوانم تمرکز کنم لذت میبرم، اما باز هست وقتهایی که فقط خودمبودن اذیتم میکند، از اینکه چیزی نیست که حواسم را از خودم پرت کند به مرز گریه میرسم. کلیشهای است که بگویم بین تنهایی و تنهاماندن فرق است، ولی این هم مثل خیلی از کلیشهها درست است و فقط این ایراد را دارد که صرفن لایهای توخالی از حقیقت است، پوستهای است شلول و بیمصرف.
***
***
خیلی وقت است دارم فکر میکنم که چرا کتابخواندن برایام مهم است. اگر مسئله فقط دربارهی کتابخواندنِ خودم بود، میشد با اینکه لذتبخش است توجیهاش کرد، اما فقط این نیست. این هم هست که خودآگاه یا ناخودآگاه -نمیدانم- به آدمهایی نزدیک میشوم که ادبیات بخش مهمی از زندگیشان است. میترسیدم -وهنوز هم گاهی میترسم- که قضیه ریشه در اسنوببودنم داشته باشد؛ نوعی فخرفروشی. یعنی آنقدر به چیزی که خودم دوست دارم افتخار میکنم که برایام ارزش شده است. بعد گشتم دنبالِ ویژگیهای مشترک آدمهایی که به آنها آنقدر احساس نزدیکی میکنم که میتوانم راحت باهاشان حرف بزنم و از بودن کنارشان لذت میبرم. مهمترین ویژگیشان این بود که از تنهایی نمیترسند، از آن لذت میبرند.
توضیحش سخت است و مطمئن نیستم بتوانم از پس توضیحش برآیم (فاستر والاس هم در این مصاحبه چنین چیزی میگوید)، گاهی فکر میکنم خواندن (داستان خواندن) جرأت میخواهد. روبهرو شدنِ تنهایی و بیواسطه با کلمات، بیآنکه صدایی تولید کنند یا تصویر جذاب و در حرکتی نشانمان دهند، کار سختی است، همانطور که روبهرو شدنِ بیواسطه با خود سخت است. لابد به همان دلیلی که خیلیها نمیتوانند تنهایی را تاب بیارند، عدمِ حضور آدمی در کنارشان را تحمل کنند و اگر هم بهناچار تنها باشند، به رادیو و تلویزیون پناه میبرند که جایی، گوشهی خانه، برایشان صدایی درآورد یا در شبکههای اجتماعی بیهدف میچرخند تا حس کنند کسی کنارشان هست تا شاید به ذهنشان امان ندهند که آزادانه بچرخد، تا وقت تنهایی حسِ بیکسی نکنند. این شاید ویژگی مشترک همهی آن آدمها باشد؛ اینکه بخشی از روزشان را به این میگذرانند که جدا از همهی هیاهوی روزمره بیواسطه -یا به واسطهی ادبیات- با خودشان روبهرو شوند (و نه اینکه از واقعیت فرار کنند، آنطور که ما در کودکی از فانتزیها و رؤیاپردازیها لذت میبریم)، تکههای دور و آزارندهای از وجودشان را در تنهایی کسِ دیگری (نویسنده) بیابند، تکههایی که معمولن زیر خروارِ اتفاقات روزمره گم میشوند و ما هم اغلب از گمشدنشان، نادیدهگرفتنشان استقبال میکنیم. اما آنها هستند، چه به حضورشان آگاه باشیم چه نه، آنجا هستند و به نظرم اگر تلاش کنیم که خود را به حضورشان آگاه کنیم، که با آنها روبهرو شویم، نمیدانم، شاید تنهایی به اندازهی تنهاماندن ترسناک نباشد، ازش لذت ببریم، لذتی متفاوت با لذتِ حضور در جمع و خیالِ تنها نبودن.