یادم نیست داشتم چه خوابی میدیدم و فقط یادم هست که خواب داشت ریزریز میرفت روی اعصابم و میخواستم زودتر تمام شود. بعد گرمای دستِ مامان را روی شانهام حس کردم که گفت بیدار شو. صداش همانقدر آرامشبخش بود که آن روز که تازه برگشته بودم خانه، در خواب و بیداری حس کردم آمده بالای سرم و میبوسدم. گفت بیدار شو و چشمم را که باز کردم دستِ پیر بابا را دیدم، آرنجش سوراخ کوچکی داشت و دور سوراخ چروک بود. تازه آن وقت بود که یادم افتاد که تهرانم و در خانه تنهام و مامان و بابا اینجا نیستند. اتاق توی ذهنم به کوچکی اتاقِ خانهی تهران شد و فهمیدم هنوز خوابم. بعد ترسیدم و باز خوابیدم. خوابِ آشفتهای دیدم که یادم نیست چی بود و فقط یادم هست که میخواستم زودتر تمام شود، اما دیگر دستی نبود که به شانهام برسد و بیدارم کند.