رفته بودم پیش استاد لیسانسم برای کاری. اولین بار بود که مینشستم جلویش و دانشجویش نبودم، گفت چی کارا میکنی و سه چهار سال را در کمتر از یک دقیقه برایش تعریف کردم. من هم ازش پرسیدم چه خبر و این ترم چیها درس میدهد و از اینجور سؤالها. دفترش هنوز همانجا بود، توی ساختمان قدیم دانشکده، میگفت از چند هفتهی دیگر باید بروند به ساختمان جدیدی که روبهروی ساختمان قبلی، جای زمین فوتبال سابق، ساختهاند. از این هم حرف زدیم که ما توی این ساختمان خاطره داریم و حیف که اینقدر قناس ساخته شده که باید عوض شود. تهش گفت لپتاپم را چند سال پیش دزدیدند و فایل پایاننامهات را ندارم، بفرست یک نگاهی بهش بیندازم. مهربان بود و برعکس چند سال پیش که اگر چیزی ازش میخواستم کلی من را میچرخاند تا انجامش بدهد یا ندهد، زود مذاکراتمان به نتیجه رسید و گفت کارم را راه میاندازد. لابی دانشکده ولی همانی بود که قبلن بود، ما رفته بودیم و دانشجوهای دیگری آمده بودند. همه همانجور روی مبلها پلاس بودند که ما پلاس میشدیم، همانطوری هیچ کاری نمیکردند که ما نمیکردیم. توی راهپله هم یک پسره را دیدم که یادم میآید آن موقع یک بلایی سرش آمد و یک سالی غیب بود، بعد یک سال دوباره پیداش شد و گفتند حافظهاش کلن پاک شده. چند برگ کاغذ آچار گرفته بود دستش، که فکر کردم گزارش آزمایشگاهی چیزی باید باشد، و داشت از پلهها بالا میآمد. سلامعلیک نکردیم، من وانمود کردم نمیشناسمش و او هم یا همین کار را کرد یا واقعن من را نمیشناخت.
پایاننامهام را نداشتم، هر چی گشتم توی فایلهای دورهی لیسانسم نبود. گزارش آزمایشگاه مقاومت 2 بود، ترجمهی مزخرف کلاسی بود، ولی این یکی نبود. توی ایمیلم سرچ کردم پایاننامه، فکر کردم لابد یک وقتی برای خود استاده فرستادهام. کلی چت و ایمیل آمد بالا، از حرفهایی که با دوستهایم سر پایاننامههایمان زده بودیم. غرغرهای معمول. اینکه انجامش نمیدهیم، اینکه تمامبشو نیست، اینکه تمام شده و وقت دفاع معلوم نیست، اینکه فردا دفاعشان است و استرس دارند، اینکه دفاع کردند و خوب بوده. این وسط یکی از چتها را تصادفی باز کردم و خواندم. دو سه ساعت حرف بود با دوستی که دیگر دوست نیستیم. چند ماه پیش دعوایمان شد و فکر کنم هر دو حس کردیم دیگر انرژی دعواکردن نداریم، یا حوصلهی هم را نداریم، یا دیگر کافی است. سیر دعوایی که میخواندم اینطور بود که با ضربه شروع میشد، که تو چرا اینجوریای، بعد هم همان مسیر آشنا: من اینجوریام چون تو آنجوریای، من آنجوریام چون تو فلانجا فلان کردی، من فلان کردم چون قبلش بهمان بود، همینجور ادامه داشت و قضیه هی بازتر و اساسیتر میشد. بعد یکجایی یکهویی جمع میشد، با میفهمم چی میگی، ولی تو هم درک کن که فلان، با من فقط یه گلایهی کوچیک کردم، با من از این اذیت میشدم و خواستم فقط بهت بگم ولی کلن خیلی هم مهم نیست، و بعد میرسید به اینکه خوبیم با هم و همینجوری هم همدیگر را قبول کردهایم. قشنگ معلوم بود که انرژی و هیجانِ جمعشدهمان خالی شده بود و کل دعوا هم سر همین بود: همین که یکجوری خودمان را خالی کنیم. یکی دو تا چت دیگر هم خواندم که نکتهی خاصی نداشتند؛ بیشتر برایم جالب بود که آن موقع که هنوز جیتاک محل اصلی چتها بود، چند خط اولِ همهی چتها «هستی؟» یا «سلام» بیپاسخ بود. ما حق داشتیم که نباشیم و خیلی دیرتر جواب بدهیم.
شب برای دوست دیگری داشتم تعریف میکردم که چتِ دو سال پیش با فلانی را خواندم و برایم این سِیر دعوا جالب بود، گفتم برایم عجیب بود که توی این دعوای آخری هر دو ترجیح دادیم حرف نزنیم و مشکل، مشکل ماند. گفتم قشنگ از همان چت معلوم بود که چقدر از دست هم حرص میخوریم و برای هم عزیزیم. گفت آدمها اولویتهایشان عوض میشود، همیشه یک جا انرژیشان را خرج نمیکنند، جایگاهشان عوض میشود.شب که میخواستم بخوابم به این نتیجهی بدیهی رسیدم که زندگی همین است، جایی که تویش پرسه میزنیم و گاهی به آدمهایی برمیخوریم و با هم تا یک جایی میرویم و بعد مسیرمان عوض میشود و به یکی دیگر برمیخوریم، یعنی تهاش لابد یک چیزی است شبیه به یک روز از زندگی در دانشگاه، همانقدر کسالتبار و بیهدف و خوب و دلتنگکننده.