این لابد سختترین مرحلهی چاپ کتاب است: آخرین بار خواندن آنچه چند سال پیش نوشتهای. کلماتم برایم بیمعنا شدهاند، نمیفهممشان، یادم نمیآید چرا اینها را نوشتم. هنوز میتوانم برای خودم دلیل ردیف کنم و از تکتک داستانها دفاع کنم، ولی نمیتوانم این حس را انکار کنم که دیگر چیزی از این کلمهها نمیفهمم. از من جدا شدهاند، ولی همهشان را به یاد دارم. مسئله همین است: کلمهها را یادم هست، جملهها را یادم هست، ولی حسشان را فراموش کردهام. یادم هست که میخواستم با کلمهها و حروف، آدمهایی بسازم و قصههایی تعریف کنم و حسهایی منتقل کنم، ولی بدبختی اینجاست که هیچ چیز به من (که حالا میخوانمشان) منتقل نمیشود. من نزدیکترین و دورترین آدم به این کتاب هستم. یک زمانی نویسندهی این کلمهها بودم و تکتک کلمهها را میفهمیدم، شاید هم یک زمانی خوانندهاش بشوم و بعضی چیزهایش را بفهمم و حتا ازش لذت هم ببرم. ولی حالا انگار هیچ نسبتی باهاش ندارم: نه نویسندهاش هستم، نه خوانندهاش.