داشت میگفت آخر داستان حس کردم بهم رو دست زدهای، میگفت بازاری جمعش کردهای، میگفت من این همه روایتِ خونسرد و دقیق گوش دادم، آن وقت آخرش را اینطور دراماتیک کردی؟ چرا قبلش را خونسرد روایت کردی؟ یا این، یا آن. یا دراماتیکش کن، یا همه جا خونسرد بمان. گفتم همینجوری بود، گفتم تا یک جایی اینها بیحساند به اتفاقها، تا بزرگ نشود نمیفهمند چه اتفاقی افتاده. انگار باید فاجعه ملموس شود تا احساس شود. گفتم یک همچین چیزی.
هفت هشت ماه بود ندیده بودمش. دو هفته برگشته ایران، قرار است عروسی کنند و دوباره هر کدامشان بروند یک سر دنیا تا چند ماه دیگر، معلوم نیست چند ماه، یکیشان برود پیش یکی دیگر. وضع نامعلوم من را هم که به این معادله اضافه کنی، معنایش این میشود که معلوم نیست دیگر کِی و کجا همدیگر را ببینیم. بهم کتابی داد که کلی دربارهاش با هم حرف زده بودیم، مجموعهای از داستانهای جنگی، در دورههای مختلف ادبی.
آخرش همدیگر را بغل کردیم و گفت دیگه کجا ببینمت؟ گفتم نمیدونم، گفتیم مراقب خودمان باشیم.
آخرش همدیگر را بغل کردیم و گفت دیگه کجا ببینمت؟ گفتم نمیدونم، گفتیم مراقب خودمان باشیم.
***
شب، نشسته توی ماشین گیرکرده در ترافیک نیمهشعبان، خیره به آدمهایی که شیرینی و شربت پخش میکردند، گفتم هفتهی پیش فرو پاشیدم. کلمهی دقیقش را نمیدانم. گفتم از فلانجا و بهمانجا فشار بود، استرس این و آن بود، تنهایی و غم و دلتنگی و فشار بود و همه اینها حس نمیشدند، آنقدر حس نمیشدند، مگر یک شب که از سر کار آمدم خانه و حس کردم دیگر نمیتوانم. لرز کردم، گریه کردم، میدانستم نباید با کسی حرف بزنم ولی چنگ میانداختم که با کسی حرف بزنم، میمردم که به یک جایی، یک چیزی، وصل شوم، هرچقدر لوس و مصنوعی و دور، و همه جا تاریک و ساکت بود، یکهو پکیدم، انگار از تو مکیده میشدم، همانجور که یک کیسهی خالی تحت فشار بیرون مچاله میشود، مچاله شدم و در خودم فرو رفتم، چشمبسته، زیر پتویی که گرم نمیکرد، در انتظار هوایی که بدمد و بلندم کند. بیرون فشار بود و تو خلأ.
به روی خودش نیاورد و به روی خودم نیاوردم که آخرین باری که اینطور شده بودم، اینطور لرزان و شکسته، یک سال و چند ماه پیش بود، و آن نزدیکترین آدمی که میخواستم صدایش را بشنوم که میگوید من اینجام، من اینجام، نترس، خودش بود که از یکجایی به بعد نبود.
توی کتاب نوشته بود: «برای معین، و صلح پایدار پس از تمام جنگها»
***
دو زخم روی دستم دارم که جایشان خوب نمیشود. یکیشان مربوط میشود به آن روزی که خانهی تهران را تحویل دادیم و مجبور شدم برگردم قزوین که یک جایی وسط اسبابکشی کنار مچِ راستم برید و خون آمد و دویدم توی خانهی خالی از ما که بشویمش، و دیگری روی دستِ راست است و حتا نمیدانم چطور پیش آمده ولی مربوط میشود به روز دفاع ارشدم که در آن جلوی خانواده و چندتا دوستی که آمده بودند تحقیر شدم. هر دو تدریجی بود، از چند ماه پیشش قرار بود ما از آن خانه برویم و من هم میدانستم، ولی عزاداری نمیکردم، نمیجنگیدم، نشسته بودم منتظر تا آن روز برسد و بعد توی ماشین و تازه بفهمم که تمام شده و باید خودم را آمادهی دوری از کار و زندگی و بازگشت به خانه کنم ـ که هیچوقت نکردم. و میدانستم که پایاننامه پر از باگ و حفره است و حال نداشتم درستش کنم، انرژیام تمام شده بود و دلم میخواست دیگر کِش نیاید و هر چه زودتر، با سرهمبندی، تمام شود، اما انگار باید آن روز میآمد که یکی یک ساعت تمام به در و دیوار بکوبدم تا بفهمم چه کار کردهام.
***
شدهام آدمی که خونسرد زندگی خودش را روایت میکند تا یک وقتی یک چیزی (خودم؟)، تصادفی، سقوط کند. تا اوضاع از دستش در برود و به دیگران و خودش زخم بزند. و زخمها میمانند، حتا وقتی دردشان تمام میشود، خشکشده، گوشتآورده، محو، جایشان میماند.