یک. آخرین داستانی که نوشتم و به نظرم خوب از آب درآمد، دربارهی یکی بود به اسم نوید که رفته سفر خارج مخ بزند و هر کاری میکند، نمیتواند. نوید قرار بود آدمی باشد بیجهت، گمشده در فرهنگِ hook up و خودمحوری که از فیلمهای آمریکایی میآید، درگیر سکس و خودش، یکی که به عواقب کارهایش فکر نمیکند و جز خودش کسی را (واقعن) نمیفهمد، آنقدر درگیر خودش است و آنقدر رها در دریای احساسات متناقض، که نمیتواند خودش و رقتانگیزیاش را از بیرون ببیند. هر جا باد ببردش میرود و برنمیگردد به عقب نگاه کند ببیند چرا اینجاست.
نوید بخشی از من است، بخشی خفته که اغلب تحت کنترل است، و هر چند وقتی یک بار سروکلهاش پیدا میشود و نمیدانم باهاش چه کار کنم. چند وقت اخیر اینجوری بودهام؛ بیمهابا، غلط، ناتوان از کنترل احساسات و تسلیم به احساسات. احساساتِ متناقضم آنقدر قوی شدهاند که همهی توانم صرف مبارزه با آنها میشود. راستش یادم رفته بود که احساسات چقدر میتوانند پرزور شوند و خلأ چقدر میتواند خالی باشد. خلئی که از نوستالژی آینده میآید، آیندهای که در ذهنت ساخته بودی و به امید رسیدن بهش جلو میرفتی و ناگهان، نیست میشود و از حالا به بعد باید همینجور کورمال جلو بروی. شبیه به یکجور طلسم شوم است: یک چیز پرحجم و رنگارنگ یکهو محو میشود ــ و برنمیگردد.
دو. راه گریزی نیست. تنها راه همین است: رفتن در تاریکی، زندگی در خلأ، گامبرداشتن بدون آنکه بدانی پایت را کجا زمین میگذاری. نه میشود میانبُر زد، نه میشود از دور و برش رفت. باید از درونش بگذری. خوبیاش این است که آدم میداند خیلیها این مسیر را رفتهاند و تهش یکجوری یک جایی از تاریکی بیرون آمدهاند. بدیاش این است که آدم میداند اینها یکجور دلخوشکنکاند؛ هیچ چیزی را سبکتر نمیکنند، همچنان همه چیز غلیظ و تاریک است، همچنان زور همه چیز از توی کمتوان بیشتر است. تنها راه انگار همین است: مُشت بخوری و قبول کنی که توان چیزی نیست که ناگهان توی تو جمع شود.
سه. خیلی وقت است چیز خوبی ننوشتهام. خیلی وقت است کلن ننوشتهام. نوشتن برای من همیشه لنگرگاه بوده؛ هر چیزی که شود، هر چه که از دست برود، نوشتن همچنان هست. نه به عنوان روشی برای بغلکردن یا خالیکردنِ خود، به عنوان راهی برای بقا، برای تکیه، برای مبارزه، برای پر کردن خلأ. نکند از دستش بدهم؟
چهار. بعدش چه میشود؟ کِی ابرهای سترون ناپدید میشوند؟ کِی دوباره میتوانم بنویسم؟ این گلولهی آتشگرفتهای که دل است و باد میبردش سو به سو چقدر دیگر باید برود سو به سو تا آرام بگیرد؟
پنج. سفر چه تلخه در امتداد اندوه
پنج. سفر چه تلخه در امتداد اندوه