داشت میگفت که کتابم برایش عجیب است، میگفت نمیگم بده، میگم عجیبه. عجیبه که تو نوشته باشیش، ربطی به معینی که من میشناسم نداره. معینی که او میشناسد معینِ دو سال پیش به این ور است، یکی که به جنبوجوش افتاده، دیگر دانشجو نیست، پول و معاش به مسائل زندگیاش اضافه شده، جای امنی ندارد، خطر کرده و در دنیای تازهاش مدام دستوپا میزند. یکی است که آرامش ظاهری آن کتاب را ندارد، اضطراب درونیاش آمده رو. تازه وقتی این حرفها را میزد یادم افتاد که همهاش دو سال است میشناسمش. گفتم تو یه جوریای که انگار بودی همیشه، یعنی قبل تو رو یادم نمیآد. گفتم این دو سال خیلی برام غلیظ بوده فلانجان. واقعن هم بوده؛ تجربهها همه شدید بودهاند، ضربهها محکم بودهاند، به دلِ چیزها زدهام و بعد خالی از انرژی ماندهام با خودم چه کار کنم. انگار مسئله همین است ــ یکجور مهاجرت روانی، بیرون آمدن از شهری که مختصاتش را میدانستی و ورود به شهری دیگر، که خیابانهاش را نمیشناسی، نمیدانی چه راهی به چه راهی میرسد، خانهات را در آن پیدا نکردهای، گم میچرخی. پرسهزن در عذاب، پرسهزنی که نمیداند با خودش چه کار کند.