دیشب که داشتم بیحوصله تلگرامم را بالا و پایین میکردم آن تهاش که اسم آدمهایی جمع میشود که شمارهشان را مدتهاست عوض کردهاند، اسمش را دیدم. Last seen a long time ago. دقیقن سه ماه پیش. آن روز مضطرب و نگران هزارویک چیز زندگی روزمره بود و زود رفت تا چند روز بعد خودش را بکشد. رفتم فایل گفتوگوی پارسالمان را گوش کردم. هر جملهای که میگفت برایم معنای تازه داشت. میگفت داستانهایی را دوست دارد که وقتی تمام شدند واداری شوی دوباره و سهباره بخوانیشان تا شاید رازِ بهچنگنیامدنیشان را بفهمی و هربار راز جدیدی تویشان کشف کنی. میگفت ماجراها همه قبلن اتفاق افتادهاند و دوست دارد در داستانهایش آن گذشته را کشف کند. داستانش را تمام کرده بود و رازی تویش کشف نمیشد.
تابستان عجیبی بود. یادم نمیآید هیچوقت اینقدر توی خودم گیر کرده باشم. همه چیز (واقعن همه چیز، حتا خودم) ازهم پاشیده بود و حتا نمیتوانستم اتفاقها را هضم کنم. هی حرف میزدم و هی طنابِ دورم سفتتر میشد. فکر میکردم هیچوقتِ دیگر نمیتوانم به جز حرفزدن کار دیگری بکنم، نمیتوانم از این مرحلهی حرف توی حرف توی حرف، تناقض توی تناقض و تعلیقِ مدام زندگی رد شوم و برگردم به وقتهایی که زندگی بیفکر و تناقض در جریان بود و لازم نبود همه چیز خودآگاه پیش برود. در مواجهه با مرگ و فقدان، زندگی دیگر برایم طبیعی نبود، پیش نمیرفت. یادم نمیآمد قبلن چطوری بدون همهی اینها زندگی روی روال بود. چیزی درونی در من روشن شده بود که من هم ممکن است آیندهای مشابه داشته باشم و اگر کاری نکنم، قطعن خواهم داشت. اما نمیدانستم چه کاری.
چند شب پیش یکهو به خودم آمدم و دیدم بعد از مدتها دارم به چیزی در چند سال دیگر فکر میکنم. به دانههای جدیدی که جاهای مختلف داشتند رشد میکردند و تازه به چشمم آمده بودند. پروژههایم را فهرست کردم و فکر کردم اینها آیندهی مناند. حس کردم بالأخره از زیر آب بیرون آمدهام، فکر کردم راز داستانِ تمامشدهی زندگیاش، درونِ من، یک لحظه به چنگ آمده و گریخته. فکر کردم ششماههی دوم سال همیشه بهتر بوده، گرهها دارند باز میشوند و هوا خنکتر میشود. گذشته یک روز خودش کشف میشود. من از پس خودم برمیآیم.
چند شب پیش یکهو به خودم آمدم و دیدم بعد از مدتها دارم به چیزی در چند سال دیگر فکر میکنم. به دانههای جدیدی که جاهای مختلف داشتند رشد میکردند و تازه به چشمم آمده بودند. پروژههایم را فهرست کردم و فکر کردم اینها آیندهی مناند. حس کردم بالأخره از زیر آب بیرون آمدهام، فکر کردم راز داستانِ تمامشدهی زندگیاش، درونِ من، یک لحظه به چنگ آمده و گریخته. فکر کردم ششماههی دوم سال همیشه بهتر بوده، گرهها دارند باز میشوند و هوا خنکتر میشود. گذشته یک روز خودش کشف میشود. من از پس خودم برمیآیم.