روی پل خواجو رو به سیوسه پل نشستهایم و من دارم منبری دربارهی مصرفیشدن فرهنگ میروم. منبرم از اینجا شروع شده که توی اصفهان مجتمع تجاری نمیبینم (میگوید «یه لطفی که به اصفهان کردن اینه که یه مرکز خرید گنده سه چهار کیلومتری شهر ساختهن، مردم میرن اونجا خریداشون رو میکنن.») و یکجوری ربطش میدهم به مجتمع تجاریهای تهران که تویش کتابفروشی و سینما میسازند و اینجوری دارند مصرف فرهنگی را بالا میبرند که به خودی خود اشکال ندارد اما مشکلش این است که خود فرهنگ هم متمایل میشود به مصرف و مثلن دیگر فیلمسازها برای همان طبقهی متوسطی فیلم میسازند که مخاطبشاند، و اینجوری فیلمها همه شبیه به هم میشود. و فکر میکنم حکومت هم از این قضیه خوشش آمده، چون طبقهی متوسط فربهتر و راضیتری میسازد.
«بودریار هم همینو میگه. میخواستم بهت بگم بخونی. میگه تو مالها حتمن یه مرکز موسیقی هم میسازن که...»
«که زهر مصرفیبودنش رو بگیره؟»
«آره. آفرین.»
سیگار در میآورم و نچنچنچنچ میکند.
«از سیگار بدت میآد؟»
«نچ.»
نچنچش ریتمیک است. «با حرف اولت موافقم ولی با حرف دومت نه...»
«میدونم، تئوری توطئه به نظر میآد. ولی...»
«...اینا که مشکلشون با مثلن خامنهای حل نمیشه.»
«آره، ولی راضیتر شدنشون باعث نمیشه از مطالباتشون دست بکشن؟ دارن طبقه متوسط رو هی چیزتر میکنن، فربهتر، که...»
«طبقه متوسط همه جا راضی و فربهس.»
«ببین آخه اینا مثلن دنبال چیان؟ چیز. حجاب. رفع حجاب. نگرانی من اینه که...» منبرم را ادامه میدهم و از داداچهای طبقهمتوسط به بالایی میگویم که گروهی تئاتر میروند، چون دور همی خوبی است و بخشی از میل روشنفکری و سلبریتیدیدنشان را هم ارضا میکند. و اینکه چطور این پدیده دارد امکان ساختهشدن ...
«از لحنت خوشم نمیآد. (قیافه میکشد، انگار که مثلن سوسکی دیده. دقیقتر: چشمانش را تنگ میکند و شانهی قوزکردهاش را کمی بالا میآورد و بعد دوباره چهره باز میکند) از بالا به پایینه. یه جوری که اومدن وارد قلمروت شدهن.»
«آره. نه. مسأله اون داداچها نیستن. مسأله اون فضاییه که شکل گرفته. که تو دیگه تئاتر، به معنی اون هنر سخت رو نمیبینی. فیلمی که شخصی باشه رو نمیبینی. اگه قرار بود هنر دنیامونو وسیع کنه، الان داره محدودتر میکنه. خودش چیز میشه... همهش چیزچیز میکنم...»
«در واقع جای توئه که داره تنگتر میشه.»
«اوممم. خب آره وجه شخصی قضیه همینه. راست میگی.»
سیگارم را گرفته و متنهای رویش را میخواند. «شماره چشمت چنده؟»
«شیش، شیشونیم. چطور؟»
«اوه، نه. میخواستم عینکتو بگیرم.»
چراغهایی، صفکشیده در دو سوی رود، جلوی چراغهای رنگارنگتر شهر پشتشان، شهریاند که انگار با شهر اینور رود فرق دارد.
«نورها رو چند رشته میبینم.»
«من... بیعینک... شبیه این دونه برفهای کارتونی هستن، شیشضلعیطورها، اونطوری میبینم.»
(نورهای دورِ شهر خاطرهای از شبهای اتوبان قزوین-تهران را به یادم میآورد، نشسته در ماشین برادرم، بیعینک که خوابم ببرد و نمیبرد، به سوی خانهی مشترک کوچک خیابان شاهین شمالی تهران، اشعار سعدی روی تار، چراغهای روشن شهرهای سرراهی و ساختمان پر از چراغ نیروگاه، که انگار به جای بستِ داربست لامپ زدهاند و از دور شبیه به درختهای کریسمس است، نورهای همه ششضلعی که در هم میروند.)
«من دو سال پیش عمل کردهم. راضیام. قبلش بیعینک نمیتونستم خودمو تصور کنم. ولی الان میبینم قیافهم چقدر عوض شده.»
«من عادت کردم به عینک. دیگه حسش نمیکنم.»
«چند سال بود نیومده بودم رو پل خواجو.»
«راه بریم؟»
توی راه، زیر نور آبیمهتابی پارک کوچک و بینیمکت کنار رود و درختهای پر شاخوبرگ و تپل سیاه، که ترسی کهنه را در من ریزریز رها میکنند، میگوید ما با سرزنشکردن آدمها از سیستم غافل میشویم. مسخره است که از آدمها عصبانی شویم و سازوکار را نبینیم.
«آره. آره. چیپه. آدم مشکل شخصی که نداره با کسی.»
«ولی ما یادمون میره که پشت این آدمه که ازش ناراحتیم یه سیستمی هست که زورش از اون بیشتره.»
«و همین باعث میشه با آدمها مهربونتر شیم؟»
«اوهوم.»