ناامیدم. پارسال که تصمیم گرفتم ایران بمانم فکر کردم من اینجا کارهای نکردهی زیادی دارم، فکر کردم آرامآرام زندگیام را میسازم و جا پایم را سفت میکنم. چند ماه اخیر به کلی از هر جور زندگی ساختن ناامیدم کرده. همهی چیزهایی که ساختهام به مویی بند است. ممکن است یک روز صبح، گرگور زامزاوار، از خواب بیدار شوی و چشم به دنیایی باز کنی که بهکل عوض شده. چند روز پیش یکهو به خودم آمدم دیدم اینجا هیچ چیزی ندارم که نگهام دارد. حسش رهایی نبود، بیتعلقی بود. آوارگی.