ازم بپرسی حسِ چندشطوری دارم از ماسیدنِ تمام معاشرتها و شبکهسازیهای کاری این چند وقت، به بهانهی چاپ کتاب. کار خاصی هم نکردم البته، ولی همینقدر هم توان روحیِ زیادی ازم میگیرد. فکر کردم این دفعه خودم کمی پا به پا ببرمش تا راه بیفتد، یعنی به تجربه فهمیدهام نمیشود بچه را پس بیندازی و مثل بچههای ناخواسته رهایش کنی توی خیابان که خودش بزرگ شود ــ حتا (بهخصوص) اگر همهاش حس کنی بچهات ناقصالخلقه است و یک چیزیاش هست و ندانی چی. خلاصه به نظر میرسد ایدهی بدی هم نبوده. آدمهای بیشتری دارند میخوانندش. هرچند مطمئن نیستم دلم میخواهد چقدر آدمهای بیشتری بخوانندش، حس میکنم کل قضیهی نوشتن هنوز برام زیادی درونی است.
نظرهای مثبت خوشحالم میکنند و نظرهای منفی عمیقن غمگین. چند روز پیش یکی بهم گفت از فلان حسن کتاب غافلگیر شده و چند روز قبلش یکی گفت حرف خاصی نداشتی بزنی. نمیدانم خوب است اینقدر ناامن و آسیبپذیرم یا نه. ولی این حسها را یادم رفته بود یا قبلن اینقدر غلیظ نبود؛ عجیب هم هست که کسی چندان ازشان حرف نمیزند، خیلی واقعی است.