چهارشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۸

همیشه خواب‌ها از ارتفاع ساده‌لوحی خود پرت می‌شوند و می‌میرند

خواب دیدم استانبول‌ام. می‌روم کتاب‌فروشی و با س. و دخترش صبحانه می‌خوریم و می‌رویم یک جایی حوالی خیابان استقلال که من پیاده شوم. یعنی خیابانی چسبیده به دریا و نزدیکِ استقلال. برنامه‌ام این است که تنها شوم و آبجو بخورم و در خودم غرق شوم. کلی آدم می‌بینم. با کلی دوست و غریبه همراه می‌شویم و چندتا مردِ سلبریتی که دستم می‌اندازند همان‌طوری که پسرهای قوی و بالغ پسرهای ضعیفِ دمِ بلوغ را در دبیرستان دست می‌اندازند. تهدیدشان می‌کنم و آن‌ها شوخی‌خنده برگزار می‌کنند. از پسِ کوچه‌ها برج گالاتا پیداست. مردها باز یک کرمی می‌ریزند، مثلاً دست می‌زنند بهم یا هر چی شبیه این، قهر می‌کنم و راه می‌افتم سمت گالاتا، می‌دانم یک کافه‌ای آن نزدیکی‌ها هست که سهلب گرم می‌دهد. فکر می‌کنم باید بروم آن‌جا سهلب بخورم و سوگواری چیزی را بکنم آن‌قدر که دیگر سوگی نماند. یک دندانم درمی‌آید، همه‌ی دندان‌هایم می‌ریزند توی دهنم. می‌ترسم، این بار هم به سوگ نمی‌رسم.