به غایت غمگینم. حس میکنم به زحمت میسازم و به سادگی خراب میکنم. شاید هم اصلاً چیزی نساخته بودم و در توهمش بودم. آهنگ غمگین گوش میدهم و داستان غمگینی ترجمه میکنم و میخواهم بگذارم غم کامل به خوردم برود. داستان دربارهی تکتیراندازهایی است که در جنگ شهروندان را هدف میگیرند، در واقع شهروندانی که هر روز از هراسِ تکتیراندازها از خانهشان بیرون نمیآیند. دربارهی زنی است که هر روز به داستانهای مردِ خبرنگار خونسردی گوش میدهد که آنقدر پشتِ دوربین مانده که عادت کرده همیشه پشت دوربینش پناه بگیرد و همه چیز را آبجکتیو ببیند. دربارهی کسی در انزوای مطلقِ مهاجرت که منتظر نامههایی از درجنگماندههاست. حس میکنم من همهی اینها هستم. تکتک این شخصیتهای دور.
پ.ن. خبر خوش رسید و کارم راه افتاد. چهاردهماه تمرکز روی یک پروژهی سخت، نظم، باید خودم را آمادهاش کنم. دو سال است منتظرش هستم، حالا بهش رسیدهام. این توبمیری، توبمیریترین توبمیری زندگیام است.