جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۷

خرداد، این خرداد لعنتی

امروز حدود ساعت یازده دوازده ظهر که مسنجرم را باز کردم با لیستی از آدم‌ها روبه‌رو شدم که نبودند. یادم اُفتاد که دو، سه سال پیش در چنین روزها و چنین ساعت‌هایی همه آن‌لاین بودیم. چت می‌کردیم. از همه‌چیز حرف می‌زدیم. از امتحانات و عاشقی و این‌جور چیزها.

پنجشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۷

تقریبا همه چیز

امروز هوا ابری بود و گاهی رگباری بهاری می‌زد و قطع می‌شد. بنا به رسم، رفتم به آرایشگاه قدیمی در محله‌ی قدیمی‌مان. تقریبا همه‌چیز سر جایش بود. «حسن عمو» که هیچ‌وقت عمویم نبود کنار مغازه‌ش نشسته‌بود و به ره‌گذران سلام می‌داد. پسرانش توی مغازه کار می‌کردند. آهنگر هنوز با پتک بر چیزی می‌کوبید. موهای آرایشگر ذره‌ای بلندتر یا سفیدتر نشده‌بود. مردم با لهجه‌ حرف می‌زدند. نانوایی همان‌جا کنار مسجد بود. خانه‌ی ما تغییر خاصی نکرده‌بود جز این‌که کاج باغچه‌مان از پشت بام هم بالاتر رفته‌بود. فقط خانه‌ی مادربزرگ بود که -با حیاط بزرگ و سر سبز و دیوارهای آجری‌ و بلندش که پر از گیاهی مثل عَشَقه بود- خراب شده‌بود و جاش خانه‌ی نارنجی رنگی با نمایی مدرن قد علم کرده‌بود.
امروز هوا ابری بود و من عجیب دلم می‌خواست باران ببارد.

سه‌شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۷

Here I am, on the road again

۱. دو هفته‌ای هست که هر وقت که صفحه‌ای را باز می‌کنم تند در نوار بالاش تایپ می‌کنم http://tiktaa بعد یادم می‌افتد که این آدرس مال من نیست. دیگر نیست.


۲. حالا دوره‌ای را پشت سر گذاشته‌ام که محمدرضا اسمش را گذاشته‌بود پوست انداختن.


۳. پوتشکا شعبه‌ی دیگری ندارد. [منظورم دقیقا این شعبه است که هنوز نمی‌دانم کی راهش انداخته.]


۴. نمی‌توانم این پست را بنویسم و تشکر نکنم از صبا [که این وبلاگ را به من هدیه داد]، هدا [که حضورش در این روزها دل‌گرمی بود.] و دیگر کسانی که برام نوشتند که «بنویس!»