امروز هوا ابری بود و گاهی رگباری بهاری میزد و قطع میشد. بنا به رسم، رفتم به آرایشگاه قدیمی در محلهی قدیمیمان. تقریبا همهچیز سر جایش بود. «حسن عمو» که هیچوقت عمویم نبود کنار مغازهش نشستهبود و به رهگذران سلام میداد. پسرانش توی مغازه کار میکردند. آهنگر هنوز با پتک بر چیزی میکوبید. موهای آرایشگر ذرهای بلندتر یا سفیدتر نشدهبود. مردم با لهجه حرف میزدند. نانوایی همانجا کنار مسجد بود. خانهی ما تغییر خاصی نکردهبود جز اینکه کاج باغچهمان از پشت بام هم بالاتر رفتهبود. فقط خانهی مادربزرگ بود که -با حیاط بزرگ و سر سبز و دیوارهای آجری و بلندش که پر از گیاهی مثل عَشَقه بود- خراب شدهبود و جاش خانهی نارنجی رنگی با نمایی مدرن قد علم کردهبود.
امروز هوا ابری بود و من عجیب دلم میخواست باران ببارد.
پنجشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۷
تقریبا همه چیز
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر