خیلی وقت است کار خاصی نکردهام. صداهای زیادی میشنوم و نمیتوانم هیچکدام را ساکت کنم. تا میخواهم بر چیزی تمرکز کنم، صدای دیگری بلند میشود و ذهنم را میگیرد و صداهای دیگر آن زیر برای خودشان وزوز میکنند. تا چیزی برای نوشتن پیدا میکنم، شک می کنم. این همان چیزی است که میخواستم بنویسم؟ چیز دیگری میخواستم بگویم و جرأتش را ندارم؟ من کجای این نوشتهام؟ بعد اصلن میمانم که چه چیزی میخواستم بگویم. فکر و نوشتهام کش پیدا میکند، ناقص میماند و اگر کامل شود، چیزی هشلهفت از آب در میآید. نمیتوانم روی چیزی خاص مکث کنم و بقیهی چیزها را راه ندهم. تکهتکههای من پخش میشود در هر تکهی نوشته، محو و سرسری. مثل وقتهایی که سرعت شاتر را پایین میآوری و حرکتها در عکس میافتند و آدمها محو میشوند، چیزی قابل تشخیص نیست و آنقدر چیزهای ناخواسته وارد عکس میشود که هیچکس نمیفهمد منظور کدام بوده.
من نیاز دارم که کار بزرگی بکنم یا کار کوچکی را کامل بکنم. نیاز دارم چیز خوبی بنویسم. بنویسم و بعد که خواندمش حس کنم که کارم را انجام دادهام، حس کنم توانستهام از این آب گلآلود ماهی بگیرم. دستِ کم یکی از صداها قطع میشود. نیاز دارم سر نخی در میانِ گرههای درهم و برهم پیدا کنم. پیدایش که کردم، از بین گرهها میگذارنمش و گرهها باز میشوند و سر دیگر نخ پیدا میشود. آن وقت میافتم روی روال. صداها را از هم جدا میکنم، اضافیها را بیرون میریزم و برمیگردم به زندگی. فقط نیاز دارم چیزی پیدا کنم، بعد خانههای سفید جدول پُر میشوند، فقط باید بتوانم درست ببینم، یک خانه که پُر شود، بقیه را میشود حل کرد.