هفتهی پیش مریض بودم و نمیتوانستم روی درس تمرکز کنم، خلط همیشه تهِ گلوم بود و گاهی هم چسبیده بود به سقف دهانم. هر چیزی که میخوردم مزهاش چند ثانیه دوام میآورد و بعد مزهای شبیه به آهن زنگزده یا مثلن چای شیرین مانده جایش را میگرفت. حس میکردم در پوشش چسبناک و شفاف خلط زندگی میکنم. برای ستونم در اعتمادِ مرحوم، شروع کرده بودم به خواندن حباب شیشهی سیلویا پلات. بیست سی صفحهی اول را که خواندم، حس کردم چیز گمشدهای را پیدا کردهام: خاطرهی خوش خواندن کتابی که میدانی کتاب محبوبت میشود. سیلویا پلات همانطوری نوشته بود که من دوست دارم بنویسم: جذابیتهای قصه را حذف میکرد و دور و بر آن پرسه میزد. صحنه را ریز ریز توصیف میکرد و حسهاش را ذره به ذره میگفت و همهی اینها در نهایت برای آن بود که ما یک لحظه درماندگی یا خوشی را حس کنیم و به شهودی از حس او برسیم. کمکم که کتاب پیش میرفت همهی شعفها و افسردگیهایی که حس کرده بودیم رو میآمد، مثل لکهای بزرگ میشد و کل وجود سیلویا را میگرفت.
***
دیروز از مشاورهی دانشگاه زنگ زدند گفتند شما وضعیت تحصیلی خوبی نداشتی و بیا حرف بزنیم که از این به بعد مشکل تحصیلی نداشته باشی. گفتم من سالِ آخرم و چیزی از درسم نمانده که بخواهم مشکل داشته باشم. گفت شما بیا حالا. رفتم و فکر کردم اینها یک لیست درست کردهاند و دانه دانه زنگ میزنند و در نهایت هیچ کاری هم نمیکنند، یک فرآیند فرمالیته که مرکز مشاوره انجام میدهد تا حضورش توجیه داشته باشد؛ فکر کردم من نباید خودم را قاطی نمایششان کنم. میخواستم یک اختلال روانی بسازم و برای طرف نقش بازی کنم که نگران شود و نتواند من را مثل بقیه از سر باز کند، میخواستم از تجربههای سیلویا پلات کمک بگیرم و تلاشهایی برای خودکشی بسازم، ولی بعد فکر کردم به دردِ سر احتمالیاش نمیارزد.
تو اتاق دو تا خانم نشسته بودند که خوشبختانه با واردشدنِ من آنی که مسنتر بود رفت. آن یکی که مانده بود و موهاش را قهوهای روشن کرده بود و سعی میکرد لبخند از لبش نیفتد، ازم پرسید خودت فکر میکنی چرا نمرههات خوب نشدهاند و بعد پرسید پدرت چه کاره است و مادرت چه و تهرانی هستی یا خوابگاهی و این جور چیزها. بعد از یک ربع گفت خب، به نظر نمیرسد شما مشکل خاصی داشته باشی و میتوانی بروی. گفتم شما چه جوری در این یک ربع فهمیدی من مشکلی دارم یا نه، گفت ما روشهای خودمان را داریم، دوباره گفتم شما کلن با من یک ربع حرف زدی که چند تا سؤال کلی پرسیدی، این هیچ شناختی از من به شما نمیدهد، مشکلی هم داشته باشم معلوم نمیکند، بعد گفت شاید حرفت درست باشد ولی باید اجازه بدهی هر کی روش خودش را داشته باشد و بعد پرسید چرا اینها را گفتم و آیا مشکلی دارم که میخواهم بگویم، گفتم نه.
هنوز لبخند میزد و آرام بود، دیوار اتاق کاغذ دیواری سبز کمرنگی داشت با طرحهایی ساده از ساقه و برگِ درختها. دلم برایش سوخت. فکر کردم طرف آمده اتاق را به خیالِ خودش جوری طراحی کرده که ما توش حس راحتی کنیم، لبخند میزند و سر تکان میدهد که بهش اعتماد کنیم و همهی اینها برای من جزء نمایشی شده که اجرا میکند. فکر کردم شاید اشکال از او نباشد، کل سیستم مشکل دارد، او دارد تلاشش را میکند ولی خب باهوش نیست. بعد گفت چرا راحت حرف نمیزنی که منظورش این بود که چرا جملههام را میخورم و کُند حرف میزنم. گفتم میخواهم کلمهی مناسب را پیدا کنم، گفت یعنی دایرهی لغاتت محدود است؟ گفتم نه، وسواس دارم. تندی پرسید دیگر به چی وسواس داری؟ از اینکه سر نخی پیدا کرده بود که میتوانست دنبالش کند خوشحال بود. گفتم نمیدانم. گفت یعنی به چیزی گیر میدهی، گفتم آره. بعد پرسید چند روز در هفته ناراحتی؟ گفتم این چه سؤالی است دیگر. چون دلم سوخته بود جواب دادم خیلی کم خوشحالم. پرسید میشود تو ماه بیدلیل بخواهی گریه کنی؟ گفتم آره. گفت بیدلیل؟ گفتم آره. لبخندش رفت، انگار چیز عجیبی شنیده بود. گفت چای میخوری؟ گفتم آره، و لیوان چایی که از اول جلسه چشمم بهش بود بهم تعارف کرد. چای ولرم و تلخ و مانده بود، از آنها که ترجیح میدهی سریعتر بخوری که تمام شوند، از آنها که از اول هم نباید میخوردی.