دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۰

اینم از روز و شب من

از رقت‌انگیزترین حالت‌هایی که آدم ممکن است دچارش شود این است که شروع کند برای خودش دل بسوزاند و همه‌ی کارهایش را با عزاداری‌هایش توجیه کند. موقعیتِ کسی که شکست خورده و چیزی برای از دست‌ دادن ندارد آن‌قدر جذاب و گول‌زنک هست که آدم جدی‌جدی باورش شود که نه تنها چیزی برای ازدست‌ دادن ندارد که چیزی هم برای به دست آوردن ندارد. من تا حدی دچار همین حالتم.
دو سه ماه پیش خون‌سرد و آرام شاهد این بودم که چه‌طور دل‌خوشی‌هایم یکی‌یکی از دستم می‌روند و انگیزه‌هایم برای زندگی کم می‌شود. تصمیم داشتم اپلای کنم و هم‌زمان برای کنکور ارشد رشته‌ای که دوست دارم درس بخوانم. خیلی ناگهانی جفتش را رها کردم. حالا که نگاه می‌کنم حس می‌کنم قایقِ در حال غرق‌شدنی بودم که باید خالی می‌شد، دمِ دست‌ترین چیزها را خالی کردم که بمانم. شروع کردم به خواندن برای رشته‌ای که خیلی هم دوستش ندارم و فقط برای این انتخابش کردم که تنها گزینه‌ی عملی بود. بعد چند بهانه‌ای که برای خواندن و نوشتن داشتم با هم تعطیل شدند و فشار درس‌ها بیش‌تر شد و حالا زندگی‌ام شده یک خط ممتد که دو هفته‌ای یک بار با آزمون‌های آزمایشی می‌ایستد و دوباره کشیده می‌شود. 
کارِ چندانی در طول روز نمی‌کنم و چند تلاش پراکنده‌ام برای جذاب‌کردن زندگیم بی‌ثمر ماند. وقتی می‌خواهم کتاب بخوانم مثلن می‌بینم یک‌ربع به دوازده است و می‌گویم دوازده باید بروم سراغ درس و تو یک ربع هم نمی‌شود چیزی خواند و بهتر است یک ربع علافی کنم. بار بعد که به خودم می‌آیم ساعت شده یک. 
چند هفته است زیاد خواب می‌بینم. بیش‌تر خواب‌هام آن‌قدر پراکنده و چرت است که صبح‌ها کسل از خواب بیدار می‌شوم یا در همان رخت‌خواب فکر می‌کنم نیم ساعت دیگر بخوابم شاید خواب بهتری دیدم یا اصلن خوابی ندیدم و خوابم شد یک خلأ مطلق و بعد آرام بیدار شدم. دوباره مثل یکی دو سال پیش یک خواب مشخص هر چند شب یک بار تکرار می‌شود: در یکی از اغتشاش‌ها در پیاده‌روی شلوغ پاکِشان راه می‌رویم، موتوری‌ها، مثل عسای موسا، جمعیت را می‌شکافند و رد می‌شوند. صدای موتور، تنگیِ نفس، له‌شدن میان چند نفر، حرکت با موج مردم. بیدار می‌شوم. تا به حال چند بار شده که چراغ چهارراهی سبز شده و چندتا موتوری با هم گاز داده‌اند و خیابان خالی مقابلشان را فتح کرده‌اند و من با شنیدن صدای موتور آماده‌ی فرار شده‌ام. آماده شده‌ام که بدوم و پشتِ سرم را نگاه نکنم یا نگاه کنم ببینم یکی خورده زمین و دورش را گرفته‌اند و می‌زنندش. می‌خواهم بگویم هر جرقه‌ی کوچکی کافی است که برگردم ساعت‌ها به این فکر کنم که بی‌خود کردم که بی‌خیالِ رفتن شدم و بعد شروع کنم نوحه‌ی خودم را بخوانم و به زمین و زمان و خدا و فلک و بلکن طبیعت هم فحش دهم تا یک وقت خودم کاری برای خودم نکنم. کسالت را کول کرده‌ام و می‌خواهم ازش فرار کنم، مثل وقت‌هایی که عینک به چشمم است و کورمال‌کورمال دنبالش می‌گردم.

۲ نظر:

  1. آدم ها یا رفتنیند. یا ماندنی. آن هایی که قرار است بروند تصمیمشان راسخ تر از این است که بنشینند سبک سنگین کنند که بالاخره بروند یا نروند. کسایی که دودلند نمی روند در نهایت. و فقط وقت هایی که تحت فشارند بهش فکر می کنند. چاره ای هم نیست. یک جور مکانیسم دفاعی ذهنی است. مخصوصا حالا که مکانیسم دفاعی نوشتن را نمی توانی داشته باشی.

    پاسخحذف
  2. من کلن دو دل نیستم سر رفتن. فقط ناراحت اینم که انداختمش عقب.

    پاسخحذف