صبح شنبهی آرامی است، پاییز هنوز جا نیفتاده، هرچند وقتی سرک میکشد و میرود. هنوز فشار خانه غیر قابل تحمل نشده. مامان گفت برام آهنگ شاد بذار، گفتم چی میخوای؟ گفت هر چی غیر از سنتیهای بابات. آهنگ شادِ شاد نداشتم. یعنی یک فولدر داشتم که لابد اسمش آهنگهای شاد یا نامزدی علی بوده، که الآن نمیدانم کجاست. براش گوگوش گذاشتم.
فشار روم خیلی زیاد شده بود، داشتم از هم میپاشیدم، هر روز با اعصاب خرد بیدار میشدم و همهاش فکر میکردم که چهطور باید تا شب ادامه دهم، بیدار که نه، شبها عملن نمیخوابم، دو و سه میروم توی رختخواب و چهار خوابم میبرد، پنج بیدار میشوم، با خارش شدید، آب میخورم و دستهام را آب میزنم تا نیم ساعت بعدش خوابم ببرد؛ این بازی تا نُه ادامه دارد. بیدار که میشدم قیافهی داغمرگدیدهی مامان میآمد جلوی چشمهام، میآمد بالای سرم بغلم میکرد و گریه میکرد، میگفت من خیلی بدم، میگفت بیحوصلهام، میگفت ببخشید، بعد میرفت تا نیمساعت بعد دوباره بیاید. وقتی میخواستم از خانه فرار کنم به تهران، عذاب وجدان گرفته بودم که چی کارش کنم. یعنی فکر میکردم همین که میآید تو اتاق و غر میزند، خودش یکجور ابرازکردن است، این را ازش نگیرم. قبل از آنکه بروم، برنامهاش را کامل چیدم. صبح با خاله میری استخر، بعد با هم میرید خونهش ناهار میخورین، عصری هم میری دنبال مامانبزرگ میآریش پیش خودت، فردا صبح هم که پا میشید میرید شمال، برید شمالها، شمال خوبه. دیروز از شمال برگشتند و حالش فعلن بهتر است. میدانم موقت است، چند روز بعد دوباره برمیگردد به همان قیافهی تلخ و پرچروک. فعلن نمیخواهم بهش فکر کنم. تهران آمدنم خوب بود. همینکه تا دو سه بیدار بودیم و از داستان و فیلم حرف زدیم خوب بود، اینکه چند نفر جمع شده بودند که خوشحالم کنند و بگویند حواسشان بهم هست خوب بود. خیلی وقت است روزمره ننوشتهام، روزمره نوشتن سخت است، جرأت میخواهد، همینجور مینویسی و میبینی داری خودت را افشا میکنی، از چیزهایی میگویی که قرار نبوده بگویی. تو راه برگشت همهاش خوابیدم. وسط راه موبایلم زنگ زد، میشنیدم که زنگ میخورد، ولی نمیتوانستم تکان بخورم. سعی کردم دستهام را از هم باز کنم و موبایل را جواب بدهم نشد، انگار دو قطب ناهمنام آهنربا بودند، دقیقن همانجور، یکجور نیروی قوی و ناشناخته چسبیده بودشان به هم. پاهام خیلی آرام تکان خوردند، بعد دستهام کمکم از هم باز شدند اما تا بخواهم موبایل را جواب بدهم، قطع شد. بعد که باز داشت خوابم میبرد، میترسیدم دستهام را تو هم چفت کنم، میترسیدم نتوانم بازشان کنم. دیروز صبا میگفت بدن آدم تو خواب فلج میشود، اگر فلج نشود که واقعن بلند میشویم خوابهایمان را انجام میدهیم، جالب نیست؟ یعنی همهی ما فلجبودن را تجربه میکنیم. فکر کنم وقتی موبایل زنگ خورد یک تکهی مغزم بیدار شده بود، اما آن تکهای که آدم را فلج میکند بیدار نشده بود؛ تجربهی ترسناکی بود، آن چند ثانیه کلی کش آمد، تو همان حالت خواب و بیداری فکر میکردم اگر دستهام همیشه چسبیده به هم بمانند، چی؟ الآن فشار کم شده، همینکه میبینم گوگوش میخواند و مامان غلطغولوط باهاش میخواند، خودش خوب است، خودم را گول نمیزنم، میدانم باز هم در حد مرگ تو این خانه له خواهم شد، اما همین که چنین لحظههایی پدید میآیند، خوب است.
دلم برات تنگ شده بود. برای طولانیباهمبودنمان تنگ شده بود، از اینکه چند ساعت هولهولکی با همیم و همهی دلتنگی و فشار باید در آن چند ساعت تمام شود خسته شده بودم، یعنی بیآنکه خودم بفهمم، خسته شده بودم. خوب بود که بالأخره اینقدر با هم بودیم که پوستهام شکافته شود، گریهام بگیرد، که این اضطرابِ هرروزه یکجا، یکجور به بیرون نشت کند؛ هرچند تمام نشود و باز باشد، اما خب.
فشار روم خیلی زیاد شده بود، داشتم از هم میپاشیدم، هر روز با اعصاب خرد بیدار میشدم و همهاش فکر میکردم که چهطور باید تا شب ادامه دهم، بیدار که نه، شبها عملن نمیخوابم، دو و سه میروم توی رختخواب و چهار خوابم میبرد، پنج بیدار میشوم، با خارش شدید، آب میخورم و دستهام را آب میزنم تا نیم ساعت بعدش خوابم ببرد؛ این بازی تا نُه ادامه دارد. بیدار که میشدم قیافهی داغمرگدیدهی مامان میآمد جلوی چشمهام، میآمد بالای سرم بغلم میکرد و گریه میکرد، میگفت من خیلی بدم، میگفت بیحوصلهام، میگفت ببخشید، بعد میرفت تا نیمساعت بعد دوباره بیاید. وقتی میخواستم از خانه فرار کنم به تهران، عذاب وجدان گرفته بودم که چی کارش کنم. یعنی فکر میکردم همین که میآید تو اتاق و غر میزند، خودش یکجور ابرازکردن است، این را ازش نگیرم. قبل از آنکه بروم، برنامهاش را کامل چیدم. صبح با خاله میری استخر، بعد با هم میرید خونهش ناهار میخورین، عصری هم میری دنبال مامانبزرگ میآریش پیش خودت، فردا صبح هم که پا میشید میرید شمال، برید شمالها، شمال خوبه. دیروز از شمال برگشتند و حالش فعلن بهتر است. میدانم موقت است، چند روز بعد دوباره برمیگردد به همان قیافهی تلخ و پرچروک. فعلن نمیخواهم بهش فکر کنم. تهران آمدنم خوب بود. همینکه تا دو سه بیدار بودیم و از داستان و فیلم حرف زدیم خوب بود، اینکه چند نفر جمع شده بودند که خوشحالم کنند و بگویند حواسشان بهم هست خوب بود. خیلی وقت است روزمره ننوشتهام، روزمره نوشتن سخت است، جرأت میخواهد، همینجور مینویسی و میبینی داری خودت را افشا میکنی، از چیزهایی میگویی که قرار نبوده بگویی. تو راه برگشت همهاش خوابیدم. وسط راه موبایلم زنگ زد، میشنیدم که زنگ میخورد، ولی نمیتوانستم تکان بخورم. سعی کردم دستهام را از هم باز کنم و موبایل را جواب بدهم نشد، انگار دو قطب ناهمنام آهنربا بودند، دقیقن همانجور، یکجور نیروی قوی و ناشناخته چسبیده بودشان به هم. پاهام خیلی آرام تکان خوردند، بعد دستهام کمکم از هم باز شدند اما تا بخواهم موبایل را جواب بدهم، قطع شد. بعد که باز داشت خوابم میبرد، میترسیدم دستهام را تو هم چفت کنم، میترسیدم نتوانم بازشان کنم. دیروز صبا میگفت بدن آدم تو خواب فلج میشود، اگر فلج نشود که واقعن بلند میشویم خوابهایمان را انجام میدهیم، جالب نیست؟ یعنی همهی ما فلجبودن را تجربه میکنیم. فکر کنم وقتی موبایل زنگ خورد یک تکهی مغزم بیدار شده بود، اما آن تکهای که آدم را فلج میکند بیدار نشده بود؛ تجربهی ترسناکی بود، آن چند ثانیه کلی کش آمد، تو همان حالت خواب و بیداری فکر میکردم اگر دستهام همیشه چسبیده به هم بمانند، چی؟ الآن فشار کم شده، همینکه میبینم گوگوش میخواند و مامان غلطغولوط باهاش میخواند، خودش خوب است، خودم را گول نمیزنم، میدانم باز هم در حد مرگ تو این خانه له خواهم شد، اما همین که چنین لحظههایی پدید میآیند، خوب است.
دلم برات تنگ شده بود. برای طولانیباهمبودنمان تنگ شده بود، از اینکه چند ساعت هولهولکی با همیم و همهی دلتنگی و فشار باید در آن چند ساعت تمام شود خسته شده بودم، یعنی بیآنکه خودم بفهمم، خسته شده بودم. خوب بود که بالأخره اینقدر با هم بودیم که پوستهام شکافته شود، گریهام بگیرد، که این اضطرابِ هرروزه یکجا، یکجور به بیرون نشت کند؛ هرچند تمام نشود و باز باشد، اما خب.