نوشتهی نفیسه بهانه شد که من هم از تجربهی خودم بنویسم.
میشد جای معین اسم من حسین باشد، مهدی یا چیزی شبیه به این، اما بابا همیشه با افتخار میگوید که ما جای توجه به معصومین، که آنها هم در جای خودشان بزرگاند، اسم بچهها را از صفات خدا انتخاب کردیم. مذهب به این شکل به خوردِ ما داده شد؛ با ظواهری که البته مهماند، اما قرار نیست جای اصل مطلب را بگیرند. اصل مطلب هم عشقی آسمانی به خداست، عرفانِ ناب، چیزی که اگر دقیق نگاه کنی پیام دیوان شمس، مثنوی، حافظ و حتا سعدی هم بوده. چیزی که من هیچ وقت نفهمیدم چیست، اما زورش آنقدر زیاد بود که همیشه فکر میکردم باید بفهمم چیست و اگر نمیفهمم حتمن اشکال از من است که به آن درجه از خلوص نفس نرسیدهام. به هر حال، در یک دموکراسی هدایتشده همهی بچهها مذهبی بار آمدند، اما نه چندان متعصب و افراطی. مذهب برای من همیشه امری شخصی ماند. نماز و روزهام سر جاش بود اما هیچوقت تا مجبور نمیشدم ازش حرف نمیزدم. رمضانهایی یادم میآید که جاهایی بودم که هیچکس روزه نبود و با بهانههای تخیلی دنبال این بودم که یکجوری بیآنکه تابلو شود روزهام، چیزی نخورم. اعتقادی گنگ به چیزی ماورایی داشتم و فکر میکردم باید یکجایی از زندگیم براش کاری کنم، همین بود که روزه میگرفتم، نماز میخواندم و همیشه ته ذهنم درگیر بودم که اگر دختر بودم، اگر قرار بود مذهبم جلوهی عمومی داشته باشد، چی کار میکردم؟ اگر تصمیم میگرفتم حجاب نداشته باشم، خانواده چی کار میکرد؟ نمیدانم. احتمالن از همان بچگی با چیزهایی مثلِ ارزش پوشیدگی و قبیحبودن خودنمایی و لزوم دور نشدن از ذات دین کمکم بهم میفهماندند که باید حجاب داشته باشم و همیشه هم ذکر میکردند که البته میل خودت است و ما بچههایمان را آزاد میگذاریم که خودشان انتخاب کنند؛ همانطور که موقع انتخابرشته آزاد بودم که خودم انتخاب کنم، اما به هیچ گزینهای غیر از مهندسی فکر نمیکردم، نمیتوانستم فکر کنم.
اما چند سال پیش حباب ترکید. بیدلیل هم ترکید. شروع کردم به خواندن قرآن و تا آخر بقره بیشتر نخواندم، حوصلهام سر رفت. روزه میگرفتم، اما هی از خودم میپرسیدم واقعن ارزشش را دارد؟ تا پارسال که داشت، چرا امسال دیگر ندارد؟ یک وقتی به خودم آمدم دیدم دیگر همان اعتقاد گنگ را هم ندارم و هیچ دلیلی هم برای نداشتنش ندارم، همانطور که برای داشتنش هم دلیلِ خاصی نداشتم. دیدم نیازی به عشقِ آسمانی ندارم. عرفان، این جوهرهی دین، را نمیفهمم و دیگر لزومی هم نمیبینم بفهمم، نمادهای مثنوی به نظرم زمخت میآید، با همین عشقهای زمینی هم میتوانم از غزلیات شمس لذت ببرم (بیشتر هم لذت میبرم). بعد تمام شد، دیگر مذهبی نبودم.
پارسال بعد از سالها، اولین ماه رمضانی بود که پیش مامان و بابا بودم. میگفتند خوب کاری میکنی روزه نمیگیری، برای چشمهات خوب نیست و از آن گذشته، تو روزه هم بگیری که دیگر هیچی ازت نمیماند. میتوانستم همانجا در بحث را بگذارم، اما کرمی، مرضی باعث میشد بگویم نه، بحث اینها نیست، اگر اعتقاد داشتم حتمن روزه میگرفتم، اما اعتقاد ندارم. بحثها بالا گرفت. بابا تو خانه که راه میرفت، بلندبلند غزل شمس و حافظ میخواند و برای خودش هم تفسیر میکرد، در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد، یعنی این عشق از ازل بوده، عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد. عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش، گوش میکنی آقا معین؟، حزن انگوری نخورده بادهشان از خون خویش، بعد میخندید، اون وقت آقایان میگویند این باده همان شرابی است که میخورند، باز میخندید، در حالی که میگوید بادهشان از خون خویش، یعنی شور و مستی باید از درون خود آدم شروع شود، این حقیقت دین است. میگفت و میگفت و هرچند وقتی هم که من جواب میدادم با شعر دیگری جوابم را میداد یا ارجاع میداد به فلان کتاب و میگفت تو که داستان و این چیزها میخوانی اینها را هم بخوان و من که میگفتم آخر دغدغهام نیست، ناراحت میشد. در هر بحث ردیف آجری میچیدیم که کمکم دیواری شد بینِ ما تا دیگر همدیگر را نبینیم.
هنوز ته ذهنم مذهبیام؟ شاید، نمیدانم. به نظرم دنیا باید بتواند خودش را توجیه کند، بیآنکه به جایی گنگ و دوردست وصل شود. اما دیگر خیلی بهش فکر نمیکنم، نمیخواهم فکر کنم.