در برخورد با کدورتهایم با دیگران یا مشکلات شخصیام، دو ره پیداست: حرفزدن یا حرفنزدن. توضیح و تفسیر یا قیافهگرفتنِ ناگزیر و دورشدن. برقرارکردنِ ارتباط یا بیخیالش شدن. من مدتهای زیادی از دستهی اول بودم، حرف میزدم، سعی میکردم مشکلهایم را مطرح کنم، طرف مقابلم را در جریان بگذارم و سعی کنم خودم را بفهمانم و او را بهتر بفهمم. چند وقتی است، ناخودآگاه و به دلایلی هنوز نامعلوم، به دستهی دوم پیوستهام. حرف نمیزنم، فاصله میگیرم، سعی میکنم کنار بیایم. در چند ماه اخیر چند مورد پیش آمد که باید یکی از این راهها را انتخاب میکردم و در همهی موارد سعی کردم یکجوری زیر سبیلی کدورت را رد کنم، از حرفزدن از خودم در رفتم، چون میترسیدم نتوانم منظورم را برسانم یا حس کردم حرفزدن فایدهای ندارد و از همه مهمتر حرفزدن، روبهرو شدن با دیگری (و با خود) هزینهی روانی سنگینی برایم دارد که حس میکنم در توانم نیست، بهخصوص وقتی کدورتی هم در میان باشد و فضا برای سوءتفاهم فراهم باشد، بیشتر حس میکنم کارها و حرفهایم زیر ذرهبین است، بیشتر دیده میشوم و همین بیشتر دیدهشدن معذبترم میکند، چون باید همیشه حواسم به خودم باشد، خودآگاهیام از حالت عادی بیشتر باشد و نهتنها به این فکر میکنم که فلان حرفم مناسب هست یا نه، به این هم فکر میکنم که فلان حرف چه تأثیری روی کل فضا دارد که این خودش یعنی به این فکر میکنم که طرف مقابلم دربارهام چه فکر میکند و فکر میکنم که او فکر میکند من چه فکری دربارهاش میکنم و ...
تیترِ این پست جملهای است از دیوید فاستر والاس، نویسندهای که در چند ماه اخیر جذبم کرده. فاستر والاس نویسندهی بهشدت خودآگاهی است و این خودآگاهی در داستانهایش هم مشخص است. جدا از خودآگاهی، چیز دیگری که در او جذبم کرده، شجاعت او در خودافشاگری است. او در داستانهایش برهنه میشود و خودش و شخصیتهایش را لخت و عریان، با همهی پیچیدگیها و تناقضهایشان نشان میدهد. مثلن در یکی از داستانهایش (به اسم Octet) از وسطهای داستان خودش متوجه میشود که داستانش کار نمیکند و بهعنوان نویسنده واردِ داستان میشود (کاری که از دور به ژانگولربازیهای پستمدرنها میماند، ولی از من قبول کنید که چیزی بیشتر از ژانگولربازی صِرف است) و داستان را تبدیل به داستانِ نویسندهای میکند که نمیتواند داستانش را تعریف کند، میگوید میداند که چقدر داستان نویسندهای که داستانی مینویسد که در آن نمیتواند داستانش را خوب بنویسد، رقتآور است (انگار زنگ بزنی به یکی و نتوانی حرف بزنی و هی معذرت بخواهی که نمیتوانی حرف بزنی) ولی دست از افشای خودش، بهعنوانِ نویسنده، برنمیدارد. داستان با شرحِ طولانی تناقضهای او ادامه مییابد و در نهایت با جملهای خطاب به خوانند تمام میشود: «So decide». تصمیم بگیر که میخواهی با این نویسنده روبهرو شوی، یا نه. میخواهی بقیهی این مجموعهداستان را بخوانی یا نه. تصمیم با ماست که کتاب را ببندیم و در قفسه بگذاریم یا ادامهاش دهیم و باز هم با ایندست تناقضها روبهرو شویم.
نقطهی مقابل امثالِ فاستر والاس، دارودستهی همینگوی و کارورند. نویسندههایی که شخصیتهایشان در بیانِ خودشان ناتواناند (شاید مثل شخصیتهای والاس)، اما تلاش چندانی هم نمیکنند که از خودشان بگویند. قیافه میگیرند، عصبانی میشوند، قمار میکنند، مست میکنند؛ ولی حرف نمیزنند. همینگوی نوک کوه یخ را نشانمان میدهد و از ما انتظار دارد که خودمان بفهمیم بیشترش زیرِ آب است. اما والاس در جنگلی پُرپیچوخم راه میبرد. یکی میگوید، توضیح میدهد، توضیحش را توضیح میدهد و دیگری نشان میدهد، با خست نشان میدهد. هر دو هم دارند از ناتوانی در ارتباط میگویند، ناتوانی در بیانِ درست. یکی دنبالِ راهی برای فرار از این ناتوانی است، دیگری با آن روبهرو میشود، سعی میکند راهی از آن به بیرون پیدا کند. (جالبش اینجاست که هردویشان از آدمهایی که ناتوانی جنسی دارند، نوشتهاند: همینگوی در «خورشید همچنان میدمد» و والاس در چند داستان به نامِ «Brief Interviews with Hideous Men» و جالبترِ ماجرا این است که هر دو در نهایت خودکشی کردند، انگار راهِ فراری نیست.)
سریال سوپرانوز با طرحی یکخطی ساخته شده: «سردستهی یک گروه مافیا میرود پیش روانپزشک». آدمی که قرار است حرف نزند، قوی باشد و بیحرف عمل کند و آدم بکشد (مثلن دُن کورلئونه) مجبور میشود به جایی برود که فارغ از قدرتش، باید حرف بزند. تونی سوپرانو در همان جلسهی اول تراپی موضعش را مشخص میکند، میگوید اشکال آمریکاییها این است که از قهرمان کلاسیکشان، گاری کوپر، فاصله گرفتهاند. میپرسد آن آدم توداری که چهرهاش چیزی بروز نمیداد و کارها را در آرامش پیش میبرد، چی شد؟ چی سرش آمد؟ چرا الان همه میخواهند حرف بزنند و تهاش به گریه بیفتند؟ تونی مجبور به حرفزدن میشود، گاهی به جایی میرسد و گاهی نه؛ گاهی گریهاش میگیرد، گاهی سکوت میکند، گاهی عصبانی میشود و فحش و بدوبیراه میدهد. به هر حال، تا اینجا که من سریال را دیدهام هنوز به تعادل نرسیده.
انگار این دو ره هنوز پیداست: حرف بزنی یا نزنی، زخم را بشکافی یا ولش کنی شاید خودش خشک شود و بیفتد (شاید هم بماند و عفونی شود). من خیلی وقتها از خودم میپرسم که راهی بین این دو راه هست یا نه. میشود زخم را بیآنکه بشکافی، سرپایی بررسی کنی و ببینی از آنهاست که خشک میشود یا واقعن کاری است؟ میشود خودت را افشا کنی و باز قوی بمانی؟ میشود چنگ بزنی و آخرش خسته نشوی و ول نکنی؟ نمیدانم. بهنظرم میآید این راههای میانه در نهایت به یکی از این دو راهِ اصلی ختم میشوند. یا باید چنگ بزنی یا باید رها کنی. یا باید عریان شوی یا باید بپوشی. یا باید پناه بگیری یا باید بجنگی.
So decide.