صبح بیدار شدم و شروع کردم به بازنویسی داستانم. باید ازش پرانتززدایی میکردم و وسط این کار چندتا جمله هم بهش اضافه کردم. کلن نیمساعت سهربع طول کشید، ولی عجیب خستهام کرد. فکر کنم برای اینکه بعد از دو سه ماه هنوز آنقدر ازش فاصله نگرفتهام که خوانندهی صرفش باشم. میتوانستم ردِ خودم را توش ببینم و تا وقتی ردِ خودم را در داستانهایم میبینم نمیتوانم ازشان لذت ببرم، روبهرویی با آنها سخت میشود.
اولِ هفته هم رفتم قرارداد بستم که داستانهایم چاپ شوند. اولش خیلی خوشحال بودم که اینقدر سریع تأییدش کردهاند و این پروسهی فرساینده کمی کوتاهتر میشود و احتمالن سروشکلِ خوبی خواهد داشت، اما حالا چند روز است نگرانم. آخرین باری که خواندمشان، هیچ نمیفهمیدم چهطورند. آنقدر خوانده بودمشان که دیگر فقط برایم یک مشت کلمه بودند. کلمه به فیزیکیترین شکل ممکن. از آن روز هم نشستهام هی مصاحبههای نویسندهها را میخوانم که یاد بگیرم چطور باید حرف بزنم که هم تو ذوق مصاحبهگر نخورد و هم نیفتم به حرفهای کلیشهای. هنوز به فرمولی نرسیدهام، فکر هم نکنم برسم، بهنظرم باید به صادقانهترین شکلِ ممکن حرف زد، چون چیزی که در مصاحبهها اذیتم میکرد، بیش از هر چیز، تلاش مذبوحانهی نویسنده بود برای باسواد جلوهدادنِ خودش. خارجیها راحتتر حرف میزنند، همهشان بهقدر کافی باسواد هستند، اثرشان استانداردِ مشخصی دارد و دغدغهی این ندارند که سوادشان را توی چشم کنند یا از اثرشان دفاع کنند.
این پروسهی چاپ که یک سالی میشود درگیرش هستم و دیگر حوصلهام را سر برده، در نهایت کمی از وسواسم کم کرده. وسواسِ عالیبودن، بینقصبودن و هیچوقت هم عالی و بینقص نبودن. یعنی خیلی وقتها فکر میکنم که نمیشود بنشینی توی خانه بنویسی و انتظار داشته باشی پیشرفت کنی. باید بتوانی به تعادل برسی میان آنچه خودت میخواهی و آنچه خوانندهها میخواهند. این تعادل هم لزومن بد نیست. نمیخواهم بگویم باید از ارزشهایم کوتاه بیایم یا هر مزخرفی چاپ کنم، اما دارم یاد میگیرم شُل کنم، حالا اینکه کجا باید شل کرد و کجا نه، دغدغهی من هست ولی حرف الانِ من نیست. مثلن فکر میکنم تجربهی شکستِ ادبی آنقدرها هم فاجعه نیست، اینکه داستانهایم رد شوند، یا از سد ارشاد رد نشوند، یا خوانده نشوند، یا خوانده شوند و استقبال نشود. دارم سعی میکنم خودم را برای این احتمالها هم آماده کنم. هیچکدام خوشایند نیست، ایدهآل نیست ولی همهشان ممکناند و من اگر میخواهم بنویسم، که انگار میخواهم، باید بتوانم با اینها روبهرو شوم و ازشان جانِ سالم بهدر ببرم، نه اینکه بنشیتم توی خانه و بشوم مصداقِ خود گویی و خود خندی (یا نخندی)، عجب مردِ هنرمندی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر