پنجشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۳

It's just about words, when words are wordless

فکر می‌کنم مشکل از وقتی شروع شد که ریتم زندگی‌ام به هم خورد، ریتم بیرونی زندگی سریع‌تر از روال عادی زندگی من شد. دیدم همه‌اش دارم می‌دوم تا برسم به ریتم بیرون و از اتفاقات و ددلاین‌ها جا نمانم. باید هم‌زمان که به کارم می‌رسیدم، از دانشگاه غافل نمی‌شدم، برای همان سه چهار دوستی که برایم مانده وقت می‌گذاشتم و به خانواده هم می‌رسیدم و در نهایت، همین چند وقت پیش، یک‌هو خوردم به این‌که دیگر هیچ وقتی برای خودم ندارم، دیگر تنهایی‌ام را ندارم، و اگر هم یک‌وقتی فرصت شود تنها بمانم، گیج می‌شوم که حالا باید چه کار کنم. نتیجه‌ی این‌ها عدم تعادل است و یک‌جور خستگی مزمن که هی فشار می‌آرد و خودم نمی‌فهمم دارد فشار می‌آرد. مدت‌هاست با کسی درست‌وحسابی حرف نزده‌ام و همان چند وقتی هم که می‌شد حرف بزنم، ناتوان بوده‌ام از حرف‌زدن؛ چیزهایی کلی و نامفهوم به هم بافته‌ام، تته‌پته کرده‌ام.
آدم خیلی وقت‌ها فکر می‌کند اطرافیانش سرمایه‌اش هستند، فکر می‌کند اگر یک جایی گیری برایش پیش بیاید، دو نفر هستند که کنارش باشند؛ اما وقتی چیزی پیش می‌آید آن‌قدر درگیرش می‌شود که خودبه‌خود فاصله‌اش با همان سرمایه‌هایش زیاد می‌شود، از آن‌ها دور می‌شود، می‌رود توی خودش، سخت می‌شود و منتظر می‌ماند، منتظرِ دریچه‌ای به بیرونِ خودش. لااقل من که این‌طوری‌ام. من در نهایت می‌فهمم کاری از دست «سرمایه‌ها» برنمی‌آید، خودم‌ام که باید برای خودم کاری کنم، باید یک کم تنها باشم تا از پسِ خودم برآیم. بعد، وقتی اوضاع مثل الآن باشد که ریتم زندگی به‌هم خورده و تنهایی‌ام را از دست داده‌ام، گیج می‌شوم و حیران می‌مانم. راه برگشت غبارآلود می‌شود، محو، دور از دسترس.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر